در افزونی محبت فرهاد و شور عشق او در فراق شیرین

که دانم خاطر شیرین غیور است سرش از چنبر حکم تو دور است
چو شیرین حلقه‌ی گیسو گشاید چو من سد چون تواش در چنبر آید
وزان پس با خیال دوست گفتی به خود گفتی ز خود پاسخ شنفتی
که یارا هم تو از محنت رهانم که کاری برنیاید زین و آنم
تو یاری کن که گردون بر خلاف است تو بامن راست شو کاو بر گزاف است
وگر گردون موافق با من آید تو چون بندی دری او چون گشاید
نگارا از ره بیداد باز آی بده داد من و بر من ببخشای
مکن آزاد از دامم خدا را ولیکن با من بیدل مدارا
ز دوری باشدم زان ناصبوری که از یاد تو دور افتم ز دوری
گر از دوری فراموشم نسازی من و با درد دوری جان گدازی
نخست از مرگ می‌جستم کرانه که تا دوری نیفتد در میانه
چو می‌بینم غمت را جاودانی کنون مرگم به است از زندگانی
گمان این بود کان زلف درازم همین جا دام گسترده‌ست بازم
کنون چون بینم آن زلف دلاویز کشیده در ره دل تا عدم نیز
مران ای دوست از این پس ز پیشم زمانی راه ده در وصل خویشم
نخواهم عزتی زین قربت از تو که خواری از من است و عزت از تو
ندانم فرق عزت را ز خواری که عشقم کرده این آموزگاری
ولی عشقت به لب آورده جانم همیخواهم که بر پایت فشانم