که دانم خاطر شیرین غیور است
|
|
سرش از چنبر حکم تو دور است
|
چو شیرین حلقهی گیسو گشاید
|
|
چو من سد چون تواش در چنبر آید
|
وزان پس با خیال دوست گفتی
|
|
به خود گفتی ز خود پاسخ شنفتی
|
که یارا هم تو از محنت رهانم
|
|
که کاری برنیاید زین و آنم
|
تو یاری کن که گردون بر خلاف است
|
|
تو بامن راست شو کاو بر گزاف است
|
وگر گردون موافق با من آید
|
|
تو چون بندی دری او چون گشاید
|
نگارا از ره بیداد باز آی
|
|
بده داد من و بر من ببخشای
|
مکن آزاد از دامم خدا را
|
|
ولیکن با من بیدل مدارا
|
ز دوری باشدم زان ناصبوری
|
|
که از یاد تو دور افتم ز دوری
|
گر از دوری فراموشم نسازی
|
|
من و با درد دوری جان گدازی
|
نخست از مرگ میجستم کرانه
|
|
که تا دوری نیفتد در میانه
|
چو میبینم غمت را جاودانی
|
|
کنون مرگم به است از زندگانی
|
گمان این بود کان زلف درازم
|
|
همین جا دام گستردهست بازم
|
کنون چون بینم آن زلف دلاویز
|
|
کشیده در ره دل تا عدم نیز
|
مران ای دوست از این پس ز پیشم
|
|
زمانی راه ده در وصل خویشم
|
نخواهم عزتی زین قربت از تو
|
|
که خواری از من است و عزت از تو
|
ندانم فرق عزت را ز خواری
|
|
که عشقم کرده این آموزگاری
|
ولی عشقت به لب آورده جانم
|
|
همیخواهم که بر پایت فشانم
|