در افزونی محبت فرهاد و شور عشق او در فراق شیرین

نمودی آن بلند و پست یکسان گهی با ناخن و گاهی به مژگان
به هر صورت که بستی زان جفا کار به دل گفتی کجا این و کجا یار
ستردی در دم آن نقشی که بستی پس آنگه دست خویش از تیشه خستی
بگفتی کاین سزای آنچنان دست که نقش اینچنین گستاخ بشکست
به روز و شب نه خوردش بود و نه خفت به خویش از وصل یار افسانه می‌گفت
به دل گفتی که ای مینای پر خون مده یکچند خون از دیده بیرون
که آن خونخواره چون آید به پیشت نیاید شرمی از مهمان خویشت
بگفتی سینه را زین پیش مگداز تو نیز از تاب دل می‌سوز و می‌ساز
که چون نوشد ز خون دل شرابی مهیا سازی از بهرش کبابی
بگفتی دیده را کای ابر خون بار ز سیل خون چه می‌بندی ره یار
بس است این جوی خون پیوسته راندن که نتوان بررهش آبی فشاندن
به غم گفتی که ای همخوابه‌ی دل برون کش رخت از ویرانه‌ی دل
که چون آن گنج خوبی در برآید چو جان جایش به غیر دل نشاید
به افغان گفت عشرت ساز او باش به سر می‌گفت پا انداز او باش
ز خود پرداختی زان پس به گردون که ای از دور تو در ساغرم خون
ز تو ای بیستون دل گر چه خون است فزونتر سختیم از بیستون است
چو مهمانی به نزهتگاه شیرین مرا پیوسته تلخ تست شیرین
چه باشد کز در یاری در آیی مرا در عاشقی یاری نمایی
نمایی روی گلگون را بدین سوی که تاگلگون نمایم از سمش روی
ولیکن دانمت کاین حد نداری که او را موکشان سوی من آری