نمودی آن بلند و پست یکسان
|
|
گهی با ناخن و گاهی به مژگان
|
به هر صورت که بستی زان جفا کار
|
|
به دل گفتی کجا این و کجا یار
|
ستردی در دم آن نقشی که بستی
|
|
پس آنگه دست خویش از تیشه خستی
|
بگفتی کاین سزای آنچنان دست
|
|
که نقش اینچنین گستاخ بشکست
|
به روز و شب نه خوردش بود و نه خفت
|
|
به خویش از وصل یار افسانه میگفت
|
به دل گفتی که ای مینای پر خون
|
|
مده یکچند خون از دیده بیرون
|
که آن خونخواره چون آید به پیشت
|
|
نیاید شرمی از مهمان خویشت
|
بگفتی سینه را زین پیش مگداز
|
|
تو نیز از تاب دل میسوز و میساز
|
که چون نوشد ز خون دل شرابی
|
|
مهیا سازی از بهرش کبابی
|
بگفتی دیده را کای ابر خون بار
|
|
ز سیل خون چه میبندی ره یار
|
بس است این جوی خون پیوسته راندن
|
|
که نتوان بررهش آبی فشاندن
|
به غم گفتی که ای همخوابهی دل
|
|
برون کش رخت از ویرانهی دل
|
که چون آن گنج خوبی در برآید
|
|
چو جان جایش به غیر دل نشاید
|
به افغان گفت عشرت ساز او باش
|
|
به سر میگفت پا انداز او باش
|
ز خود پرداختی زان پس به گردون
|
|
که ای از دور تو در ساغرم خون
|
ز تو ای بیستون دل گر چه خون است
|
|
فزونتر سختیم از بیستون است
|
چو مهمانی به نزهتگاه شیرین
|
|
مرا پیوسته تلخ تست شیرین
|
چه باشد کز در یاری در آیی
|
|
مرا در عاشقی یاری نمایی
|
نمایی روی گلگون را بدین سوی
|
|
که تاگلگون نمایم از سمش روی
|
ولیکن دانمت کاین حد نداری
|
|
که او را موکشان سوی من آری
|