در صفت مرغزاری که شیرین در آنجا آسایش نموده و گفتگوی او با دایه در ستایش حسن خویش

به مطرب گفت قانون طرب ساز به قانونی که بهتر برکش آواز
رهی سرکن که غم از دل رهاند سر و کار دل از غم بگسلاند
به فرمان صنم ساقی صلا گفت خمار آلودگان را مرحبا گفت
می گلرنگ در جام طرب کرد به مستی هوشیاری را ادب کرد
نی مطرب چنان آهنگ برداشت که گفتی دور از شیرین شکر داشت
دماغ از آب می چون شست وشو کرد به دایه از غم دل گفت و گو کرد
که کس چون من نیفتد در پی دل نبازد عمر در سودای باطل
ز کف دل داده و غمخوار گشته پی دل هر طرف آواره گشته
ز شهر و بوم خود محروم مانده به هر ویرانه همچون بوم مانده
دلی دارم که با هرکس به جنگ است بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است
ستیزم گر به جانان رای آن کو گریزم گر ز دوران پای آن کو
نه جانان را سر ناکامی من نه دوران در پی بدنامی من
مرا از خویش باشد مشکل خویش که دارم هر چه دارم از دل خویش
جوانی صرف کرده در غم دل شمرده زخم دل را مرهم دل
به نیرنگ کسان از ره فتاده به بوی ره درون چه فتاده
فریبی را طلب کاری شمرده فسونی را وفاداری شمرده
هوس را درپذیرفته به یاری طمع را نام کرده دوستداری
وفا پنداشته مکر و حیل را محبت خوانده افسون و دغل را
عجبتر اینکه با پیمان شکستن به یار تازه عهد تازه بستن
ز شیرین بر زبانش نام هم نیست سزای نامه و پیغام هم نیست