به مطرب گفت قانون طرب ساز
|
|
به قانونی که بهتر برکش آواز
|
رهی سرکن که غم از دل رهاند
|
|
سر و کار دل از غم بگسلاند
|
به فرمان صنم ساقی صلا گفت
|
|
خمار آلودگان را مرحبا گفت
|
می گلرنگ در جام طرب کرد
|
|
به مستی هوشیاری را ادب کرد
|
نی مطرب چنان آهنگ برداشت
|
|
که گفتی دور از شیرین شکر داشت
|
دماغ از آب می چون شست وشو کرد
|
|
به دایه از غم دل گفت و گو کرد
|
که کس چون من نیفتد در پی دل
|
|
نبازد عمر در سودای باطل
|
ز کف دل داده و غمخوار گشته
|
|
پی دل هر طرف آواره گشته
|
ز شهر و بوم خود محروم مانده
|
|
به هر ویرانه همچون بوم مانده
|
دلی دارم که با هرکس به جنگ است
|
|
بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است
|
ستیزم گر به جانان رای آن کو
|
|
گریزم گر ز دوران پای آن کو
|
نه جانان را سر ناکامی من
|
|
نه دوران در پی بدنامی من
|
مرا از خویش باشد مشکل خویش
|
|
که دارم هر چه دارم از دل خویش
|
جوانی صرف کرده در غم دل
|
|
شمرده زخم دل را مرهم دل
|
به نیرنگ کسان از ره فتاده
|
|
به بوی ره درون چه فتاده
|
فریبی را طلب کاری شمرده
|
|
فسونی را وفاداری شمرده
|
هوس را درپذیرفته به یاری
|
|
طمع را نام کرده دوستداری
|
وفا پنداشته مکر و حیل را
|
|
محبت خوانده افسون و دغل را
|
عجبتر اینکه با پیمان شکستن
|
|
به یار تازه عهد تازه بستن
|
ز شیرین بر زبانش نام هم نیست
|
|
سزای نامه و پیغام هم نیست
|