در صفت مرغزاری که شیرین در آنجا آسایش نموده و گفتگوی او با دایه در ستایش حسن خویش

ز هر جا می‌گذشت از بیقراری که با طبعم ندارد سازگاری
همه از ناصبوری های دل بود بهانه تهمتش بر آب و گل بود
به دشتی ناگهان افتاد راهش که از هر گونه گل بود و گیاهش
از او در رشک گلزار ارم بود دو گل در وی به یک مانند کم بود
هوایش معتدل خاکش روان بخش زلالش همچو خاک خضر جان بخش
غزالان وی از سنبل چریده گوزنانش به سنبل آرمیده
شقایق سوختی دایم سپندش که از چشم خسان ناید گزندش
چنان آماده نشو و نما بو کز او هر برگ را چیدی بجا بود
نبستی پرده گر دایم سحابش فسردی از نزاکت آفتابش
ز بس روییده در وی سبزه با هم سحاب از برگ دادی ریشه را نم
ز بس عطر اندر آن خاک و هوابود گرش صحرای چین گفتی خطا بود
به روی سبزه کبکانش به بازی خرام آموز خوبان طرازی
غزالانش به خوبان ختابی نموده راه و رسم دلربایی
ز بس گل کاندرو هر سو شکفته زمینش سر به سر در گل نهفته
کس ار باری از آن صحرا گذشتی خزان در خاطرش دیگر نگشتی
سرشته‌ی نشأه می با هوایش نهفته باغ جنت در فضایش
چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه نماندش بهر بگذشتن بهانه
به پای چشمه‌ای آن چشمه‌ی نوش فرود آمد که تا جامی کند نوش
به ساقی گفت آبی در قدح ریز که اندر سینه دارم آتشی تیز
ز بیتابی ببین در پیچ و تابم فشان بر آتش دل از می‌آبم