در بیان گرفتاری فرهاد به کمند عشق شیرین

به مسکینی سر گوهر ندارم ولی از گوهری دل برندارم
چو لطف کارفرما هست یارم اگر کوهی بود از جا برآرم
توان با شوق کوهی را زجا کند فسرده خار نتواند ز پا کند
گل افسرده را آبی نباشد دل افسرده را تابی نباشد
به خود این کار را مشکل توانم وگر بتوان ز شوق دل توانم
در این کار ار دلم گیرد ثباتی نگیرد جز به اندک التفاتی
کنیزان حرف شیرین چون شنیدند نیاز مرد صنعت پیشه دیدند
تمامی همزبان گشتند یکبار به فرهاد آگهی دادند از کار
که این بانوی ما بس ناصبور است مزاجش نازک و طبعش غیور است
به رنجش چون دل او هیچ دل نیست سرشتش گویی از این آب و گل نیست
به خونریزی عتابش بس دلیر است که هم پیمان شکن هم زود سیر است
اساسی را به گردون گر برآرد به اندک رنجشی از پا در آرد
ز بس نازک که طبع آن یگانه‌ست مدامش از پی رنجش بهانه‌ست
ز بی‌پرواییش طبعی‌ست مغرور به عاشق سوزیش خویی‌ست مشهور
چو خویش آتشین کین بر فروزد جهان را خرمن هستی بسوزد
اگر آهن دلی پولاد پنجه نه از کار و نه از بیداد رنجه
در این سودا قدم نه ، ورنه زنهار سر خود گیر و وقت خود نگه دار
گرت از عاشقی پیرایه‌ای هست کرا زاین نغزتر سرمایه‌ای هست
مراد خاطرش جوی و میندیش گرت مرهم فرستد ور زند نیش
و گر مزدوری او را نیز کار است درم بسیار و گوهر بی‌شمار است