به مسکینی سر گوهر ندارم
|
|
ولی از گوهری دل برندارم
|
چو لطف کارفرما هست یارم
|
|
اگر کوهی بود از جا برآرم
|
توان با شوق کوهی را زجا کند
|
|
فسرده خار نتواند ز پا کند
|
گل افسرده را آبی نباشد
|
|
دل افسرده را تابی نباشد
|
به خود این کار را مشکل توانم
|
|
وگر بتوان ز شوق دل توانم
|
در این کار ار دلم گیرد ثباتی
|
|
نگیرد جز به اندک التفاتی
|
کنیزان حرف شیرین چون شنیدند
|
|
نیاز مرد صنعت پیشه دیدند
|
تمامی همزبان گشتند یکبار
|
|
به فرهاد آگهی دادند از کار
|
که این بانوی ما بس ناصبور است
|
|
مزاجش نازک و طبعش غیور است
|
به رنجش چون دل او هیچ دل نیست
|
|
سرشتش گویی از این آب و گل نیست
|
به خونریزی عتابش بس دلیر است
|
|
که هم پیمان شکن هم زود سیر است
|
اساسی را به گردون گر برآرد
|
|
به اندک رنجشی از پا در آرد
|
ز بس نازک که طبع آن یگانهست
|
|
مدامش از پی رنجش بهانهست
|
ز بیپرواییش طبعیست مغرور
|
|
به عاشق سوزیش خوییست مشهور
|
چو خویش آتشین کین بر فروزد
|
|
جهان را خرمن هستی بسوزد
|
اگر آهن دلی پولاد پنجه
|
|
نه از کار و نه از بیداد رنجه
|
در این سودا قدم نه ، ورنه زنهار
|
|
سر خود گیر و وقت خود نگه دار
|
گرت از عاشقی پیرایهای هست
|
|
کرا زاین نغزتر سرمایهای هست
|
مراد خاطرش جوی و میندیش
|
|
گرت مرهم فرستد ور زند نیش
|
و گر مزدوری او را نیز کار است
|
|
درم بسیار و گوهر بیشمار است
|