در بیان گرفتاری فرهاد به کمند عشق شیرین

به سان همت عشاق عالی چون عهد عشق بازان لایزالی
ز پابرجایی و پر استواری چو عاشق گاه رنج و گاه خواری
فضایش چون دل آزادگان پاک رواقش چون خیال اهل ادراک
نه قصر و کاخ در کار است ما را که از این نوع بسیار است مارا
غرض مشغولی و خاطر گشاییست از این بگذشته صنعت آزماییست
اگر داری سر این کارفرما هر آن صنعت که داری کارفرما
یکایک گفتنی‌ها را چو بشمرد ز لب جان داد و از گفتار دل برد
ز شیرین نکته‌های دلفریبش ز جان آرام برد ، از دل شکیبش
زمین بوسید فرهاد هنرمند سخن را با نیاز افکند پیوند
که تا گل زینت گلزار باشد به پیش عارضت گل خوار باشد
شکر را تا به شیرینی بود نام کند شیرینی از لعل لبت وام
فلک را تا فروغ از اختران است زمین را تا طراز از دلبران است
مباد ای اختر خوبی وبالت طراز دلبری بادا جمالت
نشایم خدمتی را ور توانم کلاه فخر بر گردون رسانم
نباشد قابلیت چون منی را قبول خاطر سیمین تنی را
ولی چون التفات مقبلان است چه غم آنرا که از ناقابلان است
ببینی پرتو خورشید رخشان کز او سنگی شود لعل بدخشان
چو سعی ما و لطف کارفرماست به خوبی کارها چون زر شود راست
مرا گفتی که از زر دیده بردار که کارت همچو زر گردد در این کار
نیازم هست اما نی به گوهر امیدم هست نی بر سیم و بر زر