به سان همت عشاق عالی
|
|
چون عهد عشق بازان لایزالی
|
ز پابرجایی و پر استواری
|
|
چو عاشق گاه رنج و گاه خواری
|
فضایش چون دل آزادگان پاک
|
|
رواقش چون خیال اهل ادراک
|
نه قصر و کاخ در کار است ما را
|
|
که از این نوع بسیار است مارا
|
غرض مشغولی و خاطر گشاییست
|
|
از این بگذشته صنعت آزماییست
|
اگر داری سر این کارفرما
|
|
هر آن صنعت که داری کارفرما
|
یکایک گفتنیها را چو بشمرد
|
|
ز لب جان داد و از گفتار دل برد
|
ز شیرین نکتههای دلفریبش
|
|
ز جان آرام برد ، از دل شکیبش
|
زمین بوسید فرهاد هنرمند
|
|
سخن را با نیاز افکند پیوند
|
که تا گل زینت گلزار باشد
|
|
به پیش عارضت گل خوار باشد
|
شکر را تا به شیرینی بود نام
|
|
کند شیرینی از لعل لبت وام
|
فلک را تا فروغ از اختران است
|
|
زمین را تا طراز از دلبران است
|
مباد ای اختر خوبی وبالت
|
|
طراز دلبری بادا جمالت
|
نشایم خدمتی را ور توانم
|
|
کلاه فخر بر گردون رسانم
|
نباشد قابلیت چون منی را
|
|
قبول خاطر سیمین تنی را
|
ولی چون التفات مقبلان است
|
|
چه غم آنرا که از ناقابلان است
|
ببینی پرتو خورشید رخشان
|
|
کز او سنگی شود لعل بدخشان
|
چو سعی ما و لطف کارفرماست
|
|
به خوبی کارها چون زر شود راست
|
مرا گفتی که از زر دیده بردار
|
|
که کارت همچو زر گردد در این کار
|
نیازم هست اما نی به گوهر
|
|
امیدم هست نی بر سیم و بر زر
|