چو دید آن نوش لب شوخ پریزاد
|
|
که فرهاد است در آن صنعت استاد
|
صلاح آن دید چشم شیر گیرش
|
|
که با تیر نگه سازد اسیرش
|
به مشکین طره سازد پای بستش
|
|
دهد کاری که میشاید به دستش
|
غرورش مصلحت را آنچنان دید
|
|
که باید مایه دید و پایه بخشید
|
نخستین شرط عشق است آزمودن
|
|
نشاید هرکسی را در گشودن
|
بسا کس کز هوس باشد نظر باز
|
|
بسا کز عشق باشد خانه پرداز
|
بباید آزمودش تا کدام است
|
|
هوس یا عاشقی او را چه کام است
|
به او گر نرد یاری میتوان باخت
|
|
نگه را گرم جولان میتوان ساخت
|
وگر دست هوس باشد درازش
|
|
توان از سر به آسان کرد بازش
|
خصوصا چون منی از بخت بدکار
|
|
مدامم با هوسناکان فتد کار
|
مرا نتوان هوس زد بعد از این راه
|
|
که خسرو کرده زین نیرنگم آگاه
|
وزان پس با هزاران دلستانی
|
|
شد آن مه بر سر شیرین زبانی
|
ز شرم پرده داران هوا خواه
|
|
سخن در پرده راند آن ماه آگاه
|
که آیین هنرور آنچنان است
|
|
که او را دل موافق با زبان است
|
مرا چشم از پی آن صنعت آراست
|
|
که از زر چشم او بر کار فرماست
|
چو مزدوران نظر نبود به سیمش
|
|
نباشد دیه بر امید و بیمش
|
نه رنجش از پی پا رنج باشد
|
|
کند کاری که صاحب گنج باشد
|
به لعلی قانع ار کانی نباشد
|
|
به نانی فارغ ار خوانی نباشد
|
نگردد مانعش یک گل ز گلزار
|
|
نبندد دیدهی اندک ز بسیار
|
بنایی کرد باید عشق مانند
|
|
که نتوان دور گردونش ز جا کند
|