گفتار درآوردن خادمان شیرین فرهاد را در نزد آن ماه جبین و دلربایی آن نازنین از فرهاد

غرور همتش را مایه زان بیش که سنجد مزد کس با صنعت خویش
تعجب کرد ماه مهر پرورد که چون خود این سخن باور توان کرد
که مردی کش بود این کار پیشه که سنگ خاره فرساید به تیشه
کند بی‌مزد جان در سخت کوشی بود مستغنی از صنعت فروشی
مگر دیوانه است این سنگ پرداز که قانون عمل دارد بدین ساز
بگفتندش که نی دیوانه‌ای نیست به عالم خود چو او فرزانه‌ای نیست
چرا دیوانه باشد کار سنجی که پوید راه تو بی پای رنجی
نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای که افتد در پی هر کار فرمای
نهاده سر به دنبال دل خویش دلش تا با که باشد الفت اندیش
چه گوییمت که از افسون و نیرنگ چها گفتیم تا آمد فرا چنگ
ولی این گفته‌ها در پرده اولاست به تو اظهار آن ناکرده اولاست
مه کارآگهان را ناز سر کرد ز کنج چشم انداز نظر کرد
تبسم گونه‌ای از لب برون داد سخن را نشأه سحر و فسون داد
که خوش ناید سخن در پرده گفتن چه حرف است این که می‌باید نهفتن
بگفتندش سخن بسیار باشد که آنرا پرده‌ای در کار باشد
اگر روی سخن در نکته دانی‌ست زبان رمز و ایما خوش زبانی‌ست
به مستی داد تن شوخ فسون ساز به ساقی گفت لب پر خنده‌ی ناز
که می‌گفتم مده چندین شرابم که خواهی ساختن مست و خرابم
تو نشنیدی و چندین می‌فزودی که عقلم بردی و هوشم ربودی
کنون از بی‌خودیها آنچنانم که از سد داستان حرفی ندانم