غرور همتش را مایه زان بیش
|
|
که سنجد مزد کس با صنعت خویش
|
تعجب کرد ماه مهر پرورد
|
|
که چون خود این سخن باور توان کرد
|
که مردی کش بود این کار پیشه
|
|
که سنگ خاره فرساید به تیشه
|
کند بیمزد جان در سخت کوشی
|
|
بود مستغنی از صنعت فروشی
|
مگر دیوانه است این سنگ پرداز
|
|
که قانون عمل دارد بدین ساز
|
بگفتندش که نی دیوانهای نیست
|
|
به عالم خود چو او فرزانهای نیست
|
چرا دیوانه باشد کار سنجی
|
|
که پوید راه تو بی پای رنجی
|
نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای
|
|
که افتد در پی هر کار فرمای
|
نهاده سر به دنبال دل خویش
|
|
دلش تا با که باشد الفت اندیش
|
چه گوییمت که از افسون و نیرنگ
|
|
چها گفتیم تا آمد فرا چنگ
|
ولی این گفتهها در پرده اولاست
|
|
به تو اظهار آن ناکرده اولاست
|
مه کارآگهان را ناز سر کرد
|
|
ز کنج چشم انداز نظر کرد
|
تبسم گونهای از لب برون داد
|
|
سخن را نشأه سحر و فسون داد
|
که خوش ناید سخن در پرده گفتن
|
|
چه حرف است این که میباید نهفتن
|
بگفتندش سخن بسیار باشد
|
|
که آنرا پردهای در کار باشد
|
اگر روی سخن در نکته دانیست
|
|
زبان رمز و ایما خوش زبانیست
|
به مستی داد تن شوخ فسون ساز
|
|
به ساقی گفت لب پر خندهی ناز
|
که میگفتم مده چندین شرابم
|
|
که خواهی ساختن مست و خرابم
|
تو نشنیدی و چندین میفزودی
|
|
که عقلم بردی و هوشم ربودی
|
کنون از بیخودیها آنچنانم
|
|
که از سد داستان حرفی ندانم
|