بگفتندش چنین باشد بلی خیز
|
|
بس است این نازهای صنعتآمیز
|
گرت حسن هنر پرناز دارد
|
|
که یارد تا از آنت باز دارد
|
ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام
|
|
بود نازی، چنین شد رسم ایام
|
ولی این ناز هر جا درنگیرد
|
|
بود کس کش به کاهی بر نگیرد
|
سخی را پرده زینسان میگشادند
|
|
غرض از پرده بیرون مینهادند
|
عبارت با کنایت یار می شد
|
|
به نکته مدعا اظهار میشد
|
از آن تخمی که میکردند در گل
|
|
وفا میرستش از جان، مهر از دل
|
چنانش مهر غالب شد در آن کام
|
|
که ره میخواست طی سازد به یک گام
|
هوای دل چو گردد رغبتانگیز
|
|
ز جان فریاد برخیزد که هان خیز
|
تقاضای دل امید پرورد
|
|
تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد
|
هوس را در گریبان اخگر افتاد
|
|
صبوری را خسک در بستر افتاد
|
دلیپر آرزو، جانی هوا خواه
|
|
سراپای وجود آمادهی راه
|
به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است
|
|
توقف از صلاح کار دور است
|
کسی کش عزم را بیحزم شد پیش
|
|
چو محبوسان بود در خانهی خویش
|
به زندان گر رود از باغ و بستان
|
|
درنگ بوستان بند است زندان
|
چو دیدندش به رفتن استواری
|
|
در آن ناسازگاری سازگاری
|
ستودندش به تعریف و به تحسین
|
|
به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین
|
طلب را کفش پیش پا نهادند
|
|
غرض را رخت در صحرا نهادند
|
جهانیدند بر صحرا ز انبوه
|
|
عنان دادند بر هنجار آن کوه
|
به ذوق خویش هر یک نکته پیوند
|
|
سخن را بر مذاق خود ز سد بند
|