گفتار اندر گفت و شنید غلامان شیرین با فرهاد و بردن او را به نزد شیرین مه جبین

بگفتندش چنین باشد بلی خیز بس است این نازهای صنعت‌آمیز
گرت حسن هنر پرناز دارد که یارد تا از آنت باز دارد
ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام بود نازی، چنین شد رسم ایام
ولی این ناز هر جا درنگیرد بود کس کش به کاهی بر نگیرد
سخی را پرده زینسان می‌گشادند غرض از پرده بیرون می‌نهادند
عبارت با کنایت یار می شد به نکته مدعا اظهار می‌شد
از آن تخمی که می‌کردند در گل وفا می‌رستش از جان، مهر از دل
چنانش مهر غالب شد در آن کام که ره می‌خواست طی سازد به یک گام
هوای دل چو گردد رغبت‌انگیز ز جان فریاد برخیزد که هان خیز
تقاضای دل امید پرورد تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد
هوس را در گریبان اخگر افتاد صبوری را خسک در بستر افتاد
دلی‌پر آرزو، جانی هوا خواه سراپای وجود آماده‌ی راه
به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است توقف از صلاح کار دور است
کسی کش عزم را بی‌حزم شد پیش چو محبوسان بود در خانه‌ی خویش
به زندان گر رود از باغ و بستان درنگ بوستان بند است زندان
چو دیدندش به رفتن استواری در آن ناسازگاری سازگاری
ستودندش به تعریف و به تحسین به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین
طلب را کفش پیش پا نهادند غرض را رخت در صحرا نهادند
جهانیدند بر صحرا ز انبوه عنان دادند بر هنجار آن کوه
به ذوق خویش هر یک نکته پیوند سخن را بر مذاق خود ز سد بند