به ذوق کارفرما کار سازیم
|
|
ز مزد کارفرما بینیازیم
|
بلی گفتید در پیشانی مرد
|
|
نوشته حالت پنهانی مرد
|
برای صورت باطن نمایی
|
|
چنین آیینهای باشد خدایی
|
ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج
|
|
که پنهانش به هر بازوست سد گنج
|
تهی دستی خروشد از غم قوت
|
|
که او را نیست بازو بند یاقوت
|
به ناخن تنگدستی گو بکن کان
|
|
که الماسش نباشد در نگین دان
|
ترا دانیم محتاجی به زر نیست
|
|
که سد گنجت به پای یک هنر نیست
|
به ذوق کارفرما پیش نه پای
|
|
که خیزد ذوق کار از کارفرما
|
اگر تو کارفرما را بدانی
|
|
چو نقش سنگ در کارش بمانی
|
بگفت این کارفرما خود کدام است
|
|
که درهر نسبتی کارش تمام است
|
بگفتندش که آن شیرین مشهور
|
|
کزو پرویز را شوریست در شور
|
ز نام او قیاس کار او کن
|
|
حلاوت سنجی گفتار او کن
|
نه تنها دیده جاسوس جمال است
|
|
که راه گوش هم راه خیال است
|
به کامش درنشست آن نام چون نوش
|
|
چنان کش تلخکامی شد فراموش
|
از آن نامش که جنبش در زبان بود
|
|
اثر در حل و عقد استخوان بود
|
از آن جنبش که در ارکان فتادش
|
|
تزلزل در بنای جان فتادش
|
از آن نامش به جان میلی درآمد
|
|
چه میلی کز درش سیلی درآمد
|
از آن سیلش که در رفت از ره گوش
|
|
نگون شد سقف و طاق خانهی هوش
|
به استادی ره آن سیل میبست
|
|
دل خود را گذر بر میل میبست
|
بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای
|
|
که افتد چشم من بر کارفرمای
|