گفتار اندر گفت و شنید غلامان شیرین با فرهاد و بردن او را به نزد شیرین مه جبین

به ذوق کارفرما کار سازیم ز مزد کارفرما بی‌نیازیم
بلی گفتید در پیشانی مرد نوشته حالت پنهانی مرد
برای صورت باطن نمایی چنین آیینه‌ای باشد خدایی
ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج که پنهانش به هر بازوست سد گنج
تهی دستی خروشد از غم قوت که او را نیست بازو بند یاقوت
به ناخن تنگدستی گو بکن کان که الماسش نباشد در نگین دان
ترا دانیم محتاجی به زر نیست که سد گنجت به پای یک هنر نیست
به ذوق کارفرما پیش نه پای که خیزد ذوق کار از کارفرما
اگر تو کارفرما را بدانی چو نقش سنگ در کارش بمانی
بگفت این کارفرما خود کدام است که درهر نسبتی کارش تمام است
بگفتندش که آن شیرین مشهور کزو پرویز را شوریست در شور
ز نام او قیاس کار او کن حلاوت سنجی گفتار او کن
نه تنها دیده جاسوس جمال است که راه گوش هم راه خیال است
به کامش درنشست آن نام چون نوش چنان کش تلخکامی شد فراموش
از آن نامش که جنبش در زبان بود اثر در حل و عقد استخوان بود
از آن جنبش که در ارکان فتادش تزلزل در بنای جان فتادش
از آن نامش به جان میلی درآمد چه میلی کز درش سیلی درآمد
از آن سیلش که در رفت از ره گوش نگون شد سقف و طاق خانه‌ی هوش
به استادی ره آن سیل می‌بست دل خود را گذر بر میل می‌بست
بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای که افتد چشم من بر کارفرمای