گفتار اندر گفت و شنید غلامان شیرین با فرهاد و بردن او را به نزد شیرین مه جبین

حریص گنج بنای گهر سنج بگفت این کار ممکن نیست بی‌گنج
بباید گنجی از گوهر گشادن گره از سیم و قفل از زر گشادن
بود بر زر مدار کار عالم به زر آسان شود دشوار عالم
اگر خواهی هنر را سخت بازو زر بی سنگ باید در ترازو
به خلق و لطف خاطرها شود رام زر و سیم است دام، آن دانه‌ی دام
دو چیز آمد کمند هوشمندان کز آن بندند پای ارجمندان
یکی جودی که بی‌منت دهد کام یکی خلقی که بی‌نفرت زند گام
برو گر زین دو در ذاتت یکی نیست که در دستت کمند زیرکی نیست
بگفتندش که ما صنعت شناسیم هنر را پایه‌ی قیمت شناسیم
تو صنعت کن که زر خود بی‌شمار است به پیش ما هنر را اعتباراست
هنر کمیاب باشد زر بسی هست هنر چیزیست کان با کم کسی هست
هر آن جوهر که نایابست کانش چو پیدا شد بود نرخ گرانش
به زر نرخ هنر هست از هنر دور چه نیکو گفت آن استاد مشهور
هر آن صنعت که برسنجی به مالی بهای گوهری باشد سفالی
به گنج سیم و زر بنواختندش به شغل خویش راضی ساختندش
به تعریف و به تحسین و به تعظیم به انعام و به احسان زر و سیم
به مرد تیشه سنج سخت بازو چو زر کردند گوهر در ترازو
ز کار کارفرمایان بر آشفت گره بر گوشه‌ی ابرو زد و گفت
مگر از بهر زر ما کار سنجیم ز میل طبع خود زینسان به رنجیم
چه مایه زر که ما بر باد دادیم از آن روزی که بازو بر گشادیم