خود اندر پیش و آن پوشیده رویان
|
|
سراسیمه ز پی تازان و پویان
|
بلی آنرا که اندوهیست در پی
|
|
نمیداند که چون ره میکند طی
|
همیداند که افتد پیش و راند
|
|
چه داند تا که آید یا که ماند
|
براند القصه تا آن دشت و کهسار
|
|
به خرمن دید گل سنبل به خروار
|
هوایی چون هوای طبع عاشق
|
|
مزاجش را هوایی بس موافق
|
لبش را عهد نوشد با شکر خند
|
|
نگه را تازه شد با غمزه پیوند
|
ز چشم خوابناکش فتنه بر جست
|
|
به خدمتکاری قدش کمربست
|
دوان شد ناز در پیش خرامش
|
|
نیازی بود در هر نیم گامش
|
غرور آمد که عشقی دیدم از دور
|
|
اگر دارد ضرورت حسن مزدور
|
در اندیشید شیرین با دل خویش
|
|
که جانی با هزار اندیشه در پیش
|
چها میگویدم طبع هوسناک
|
|
به فکر چیست باز این حسن بی باک
|
طبیعت مستعد ناز مییافت
|
|
در ناز و کرشمه باز مییافت
|
نسیمی کمدی زان دشت و راغش
|
|
ز بوی عشق پر کردی دماغش
|
اگر بر گل اگر بر لاله دیدی
|
|
نهانی از خودش در ناله دیدی
|
ز هر برگی در آن دشت شکفته
|
|
نیازی یافتی با خود نهفته
|
ز لعلش کاروان قند سر کرد
|
|
به همزادان خود لب پر شکر کرد
|
که اینجا خوش فرود آمد دل من
|
|
از این خاک است پنداری گل من
|
عجب دامان کوه دلنشینیست
|
|
سقاه اله چه خرم سرزمینیست
|
همیشه ساحت او جای من باد
|
|
بساط او نشاط افزای من باد
|