گفتار در بیرون آمدن شیرین از مشکوی خسرو

خود اندر پیش و آن پوشیده رویان سراسیمه ز پی تازان و پویان
بلی آنرا که اندوهیست در پی نمی‌داند که چون ره می‌کند طی
همی‌داند که افتد پیش و راند چه داند تا که آید یا که ماند
براند القصه تا آن دشت و کهسار به خرمن دید گل سنبل به خروار
هوایی چون هوای طبع عاشق مزاجش را هوایی بس موافق
لبش را عهد نوشد با شکر خند نگه را تازه شد با غمزه پیوند
ز چشم خوابناکش فتنه بر جست به خدمتکاری قدش کمربست
دوان شد ناز در پیش خرامش نیازی بود در هر نیم گامش
غرور آمد که عشقی دیدم از دور اگر دارد ضرورت حسن مزدور
در اندیشید شیرین با دل خویش که جانی با هزار اندیشه در پیش
چها می‌گویدم طبع هوسناک به فکر چیست باز این حسن بی باک
طبیعت مستعد ناز می‌یافت در ناز و کرشمه باز می‌یافت
نسیمی کمدی زان دشت و راغش ز بوی عشق پر کردی دماغش
اگر بر گل اگر بر لاله دیدی نهانی از خودش در ناله دیدی
ز هر برگی در آن دشت شکفته نیازی یافتی با خود نهفته
ز لعلش کاروان قند سر کرد به همزادان خود لب پر شکر کرد
که اینجا خوش فرود آمد دل من از این خاک است پنداری گل من
عجب دامان کوه دلنشینی‌ست سقاه اله چه خرم سرزمینی‌ست
همیشه ساحت او جای من باد بساط او نشاط افزای من باد