گفتار در بیرون آمدن شیرین از مشکوی خسرو

زدی خوش زود پا بر آشنایی مکن کاین نیست غیر از بی‌وفایی
تو در اول به یاری خوش دلیری ولی بسیار یار زود سیری
تودر آغاز یاری سخت یاری ولی آخر عجب بی اعتباری
نمی‌باید به مردم آشنایی چو کردی چیست بی موجب جدایی
محبت کو مروت کو وفا کو و گر داری نصیب جان ما کو
شکر لب گفت آری اینچنین است ولی گویا گناه این زمین است
من اول کمدم بودم وفا کیش دگرگون کردم اینجا عادت خویش
من اول کمدم بودم وفادار در اینجا سر برآوردم بدین کار
شما گویا ندارید این مثل یاد که باشد دزد طبع آدمیزاد
به جرم این که در طبعم وفا نیست به طعنم اینچنین کشتن روا نیست
اگر می‌بود عیبی بی‌وفایی نمی‌کرد از شما خسرو جدایی
نه شیرین این بنا از نو نهادست که این آیین بد خسرو نهاده‌ست
به خسرو طعنه باید زد نه بر من نمی‌دانستم اینها من در ارمن
پس آنگه خیرباد یک به یک کرد به پوزش لعل شیرین پر نمک کرد
نمک می‌ریخت از لعل نمک ریز وزان در دیده‌ها می‌شد نمک بیز
ز دنبال وداع گریه آلود فرو بارید اشک حسرت اندود
که ما رفتیم گو با دلبر تو بیا بنشین به عیش و ناز خسرو
بگوییدش به عیش و ناز می‌باش ولیکن گوش بر آواز می‌باش
چو لختی گفت اینها جست از جای نهاد اندر رکاب پارگی پای
به خسرو جنگ در پیوسته می‌راند گهی تند و گهی آهسته می‌راند