گفتار در آغاز داستان و چگونگی عشق

به جاسوسان سپرده راه پرویز خبردار از شمار گام شبدیز
اگر بر سنگ خوردی نعل شبرنگ وزان خوردن شراری جستی از سنگ
هنوز آثار گرمی با شرر بود کز آن در مجلس شیرین خبر بود
خبر دادند شیرین را که خسرو به شکر کرده پیمان هوس نو
از آن پیمان شکن یار هوس کوش تف غیرت نهادش در جگر نوش
از آن بد عهد دمساز قدم سست تراوشهای اشکش رخ به خون شست
از آن زخمی که بر دل کارگر داشت گذار گریه بر خون جگر داشت
از آن نیشش که در جان کار می‌کرد درون سنگ را افکار می‌کرد
نه غیرت با دلش می‌کرد کاری کز آسیبش توان کردن شماری
دو جا غیرت کند زور آزمایی چنان گیرد کز و نتوان رهایی
یکی آنجا که بیند عاشق از دور ز شمع خویش بزم غیر پر نور
دگر جایی که معشوق وفا کیش ببیند نوگلی با بلبل خویش
چو شیرین را ز طبع غیرت اندوز شکست اندر دل آن تیر جگر دوز
بر آن می‌بود کرد چاره‌ای پیش که بیرون آردش از سینه ریش
ولی هر چند کوشش بیش می‌کرد دل خود را فزونتر ریش می‌کرد
نه خسرو در دلش جا آنچنان داشت که آسان مهرش از دل بر توان داشت
چو در طبع کسی ذوقی کند جای عجب دارم کزان بیرون نهد پای
ز بیخ و بن درختی کی توان کند کز آن بر جا نماند ریشه‌ای چند
نهالی بود خسرو رسته زان گل ز بیخ و ریشه کندن بود مشکل
نمی‌رفت از دل شیرین خیالش که با جان داشت پیوند آن نهالش