حکایت

به شغل سد هوس خسرو گرفتار به حکم حسن شیرین کی کند کار
بباید جست بیکاری چو فرهاد که بتوانش پی کاری فرستاد
نهد حسن از پی کار دلی پای که بتواند شد او را کارفرمای
رود خوبی شیرین عشق گویان نشان خانه‌ی فرهاد جویان
بدان کش کار فرمایی بود کار سراغ کارکن امریست ناچار
نیاید کارها بی کارکن راست اگر چه عمده سعی کارفرماست
درین خرم اساس دیر بنیاد به چیزی خاطر هر کس بود شاد
بود هر دل به ذوق خاص در بند ز مشغولی به شغل خاص خرسند
برون از نسبت هر اشتراکی سرشته هر گلی از آب و خاکی
از آن گل شاخ امیدی دمیده به نشو خاص ازان گل سر کشیده
به نوعی گشته هر شاخی برومند یکی را زهر دربار و یکی قند
مذاق هرکس از شاخی برد بهر یکی را قند قسمت شد یکی زهر
ولی آنکس که با تلخی کند خوی نسازد یک جهان زهرش ترش روی
کسی کز قند باشد چاشنی یاب ز اندک تلخیی گردد عنان تاب
ترش رویش کند یک تلخ بادام شکر جوید کز آن شیرین کند کام
چو خسرو را به زهر آلوده شد قند ز زهر چشم شیرین شکر خند
نمودش تلخ آن زهر پر از نوش که دادش عشوه‌ی ماه قصب پوش
اگر چه بود شهد زهر مانند به جانش یک جهان تلخی پراکند
چنان آزرده گشتش طبع نازک که عاجز گشت نازش در تدارک
بشد با گریه‌های خنده آلود لبش پر زهر و زهرش شکر اندود