حکایت

ز راه نسبت هر روح با روح دری از آشنایی هست مفتوح
از این در کان به روی هر دو باز است ره آمد شد ناز و نیاز است
میان آن دو دل کاین در بود باز بود در راه دایم قاصد راز
اگر عالم همه گردند همدست گمان این مبرکاین در توان بست
بود هرجا دری از خشت و از گل برآوردن توان الا در دل
تنی سهل است کردن از تنی دور دل از دل دور کردن نیست مقدور
در آن قربی که باشد قرب جانی خلل چون افکند بعد مکانی
تن از تن دور باشد هست مقدور بلا باشد که باشد جان ز جان دور
غرض گر آشناییهای جانست چه غم گر سد بیابان در میانست
که مجنون خواه در حی ، خواه در دشت به جولانگاه لیلی می‌کند گشت
نهانی صحبت جانها به جانها عجب مهریست محکم بر دهانها
خوش آن صحبت که آنجا بار تن نیست نگهبان را مجال دم زدن نیست
تو دایم در میان راز می‌باش پس دیوار گو غماز می‌باش
در آن صحبت که جان دردسر آرد که باشد دیگری تا دم برآرد
به شهوت قرب تن با تن ضرور است میان عشق و شهوت راه دور است
به شهوت قرب جسمانی‌ست ناچار ندارد عشق با این کارها کار
ز بعد ظاهری خسرو زند جوش که خواهد دست با شیرین در آغوش
چو پاک است از غرضها طبع فرهاد ز قرب و بعد کی می‌آیدش یاد
ز شیرین نیست حاصل کام پرویز از آن پوید به بازار شکر تیز
ندارد کوهکن کامی ، که ناکام به کوی دیگرش باید زدی گام