حکایت

به مجنون گفت روزی عیب جویی که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوریست به هر جزوی ز حسن او قصوریست
ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت در آن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیده‌ی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است کزو چشمت همین بر زلف و روی است
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو تو ابرو، او اشارت‌های ابرو
دل مجنون ز شکر خنده خونست تو لب می‌بینی و دندان که چونست
کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام
اگر می‌بود لیلی بد نمی‌بود ترا رد کردن او حد نمی‌بود

مزاج عشق بس مشکل پسند است قبول عشق برجایی بلند است
شکار عشق نبود هر هوسنانک نبندد عشق هر صیدی به فتراک
عقاب آنجا که در پرواز باشد کجا از صعوه صید انداز باشد
گوزنی بس قوی بنیاد باید که بر وی شیر سیلی آزماید
مکن باور که هرگز تر کند کام ز آب جو نهنگ لجه آشام
دلی باید که چون عشق آورد زور شکیبد با وجود یک جهان شور
اگر داری دلی در سینه تنگ مجال غم در او فرسنگ فرسنگ
صلای عشق درده ورنه زنهار سر کوی فراغ از دست مگذار
در آن توفان که عشق آتش انگیز کند باد جنون را آتش آمیز
اساسی گر نداری کوه بنیاد غم خود خور که کاهی در ره باد