حکایت

به حربا گفت خفاشی که تا چند سوی خورشید بینی دیده دربند
ازین پیکر که سازد چشم خیره چرا عالم کنی بر خویش تیره
ز نشترهاش کاو الماس دیده‌ست به غیر از تیرگی چشمت چه دیده‌ست
چه دیدی کاینچنین بی‌تابی از وی تپان چون ماهی بی‌آبی از وی
ترا جا در مغاک ، او را در افلاک برو کوتاه کن دستش ز فتراک
چو پروانه طلب یاری که آن یار گهی پیرامن خویشت دهد بار
چو نیلوفر از این سودای باطل نمی‌دانم چه خواهی کرد حاصل
بگفتش کوتهی افسوس افسوس تو پا می‌بینی و من پر تاووس
تو شبهای سیه دیدی چه دانی فروغ این چراغ آسمانی
گرت روشن شدی یک چشم سوزن بر او می‌دوختی سد دیده چون من
تو می پیما سواد شام دیجور نداری کفه میزان این نور
ترازویی که باشد بهر انگشت بود سنجیدن کافور از او زشت
همین بس حاصلم زین شغل سازی که با خورشید دارم عشقبازی
ازین به دولتی خواهم در ایام که تا خورشید باشد باشدم نام
بیا وحشی ز حربایی نیی کم که شد این نسبت و نامش مسلم
به خورشید سخن نه دیده‌ی دل مشو خفاش ظلمت خانه گل
گر این نسبت بیابی تا به جاوید بماند سکه‌ات بر نقد خورشید