تویی برقع برافکند از میانه | دویی شد محو وحدت جاودانه | |
زبان بیزبانی را ز سر کرد | به گوش جان دلش بشنید و بر کرد | |
در آن خلوت که آنجا گم شود هوش | نکرد از جمع گمنامان فراموش | |
در آن دیوان نبرد از یاد ما را | خطی آورد و کرد آزاد ما را | |
زبان بستم که سر این حکایت | خدا میداند و شاه ولایت |