در چگونگی شبی که پیغمبر بر آسمان بر شد

تویی برقع برافکند از میانه دویی شد محو وحدت جاودانه
زبان بیزبانی را ز سر کرد به گوش جان دلش بشنید و بر کرد
در آن خلوت که آنجا گم شود هوش نکرد از جمع گمنامان فراموش
در آن دیوان نبرد از یاد ما را خطی آورد و کرد آزاد ما را
زبان بستم که سر این حکایت خدا می‌داند و شاه ولایت