در راز و نیاز با خداوند

به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر همه پیشش ستاده دست در بر
چه لطف است‌اله اله با کفی خاک که بربستی سر چرخش به فتراک
اگر جسمانید ار جان پا کند همه در خدمت این مشت خاکند
همه از بهر ما هر یک به کاری دریغا نیست چشم اعتباری
ز ما گر آشکارا ور نهان است ز لطف و رحمتت شرح و بیان است
بکردیم از تمام هستی خویش نیامد هیچ جز لطفت فرا پیش
اگر لطف تو دامن برفشاند ز ما جز نیستی چیزی نماند
بود بی‌رحمتت اجزای مردم صفتهای بد اندر نیستی گم
ره هستی سراپا گر نپویند عدم یابند ما را گر بجویند
عدم بلک از عدم هم لختی آنسوی بدیهای نهفته در عدم روی
ز ما ناید بجز بد نیک دانیم تو ما را نیک کن تا نیک مانیم
کسی کو گریه برخود کن شب و روز که بگذاری بدو آتش بدآموز
ولی آن گریه را سودی نباشد که از تو در جگر دودی نباشد
شراری باید از تو در میانه که دوزخ سوخت بتوان زان زبانه
بدیها در خودی خس پوش داریم بده برقی که دود از خود برآریم
درخشی شمع راه ماکن از خود تو خود ما را شو و مارا کن از خود
کسی کو را ز خود کردی خوشش حال برو گو بر فلک زن کوی اقبال
خوشا حال دل آن کس در این کوی که چوگان تو می‌گرداندش گوی
فلک گوی سر میدان آنست که گویش در خم آن صولجانست
به چوگان هوا داریم گویی هوس گرداندش هر دم به سویی