در راز و نیاز با خداوند

طراز پیکری بستی بر آن گل که آمد عاشق او جان به سد دل
به ده جا خادمانش داشتی باز که گفتی خاک و چندین قدر اعزاز
به خاک این قدر دادن رمز کاریست که عزت پیش ما در خاکساریست
چه شد گو خاک باش از جمله در پس منش برداشتم، این عزتش بس
بر آن خادمان کش داشتی پیش دوانیدی به خدمت سد حشر بیش
همه فرمان برانی کارفرمای همه در راه خدمت پای برجای
از آن ده خادم ده جا ستاده مهیا هر چه فرماید اراده
چه ده خادم که ده مخدوم عالم مبادا از سر ما سایه شان کم
نشاندی پنج از آنها بر در بار ز احوال همه عالم خبردار
گذر داران جسم و عالم جسم بر ایشان راه صورتها ز هر قسم
ز خاصان پنج با او گاه و بیگاه ندیده هیچگه بیرون درگاه
شده هر یک به شغل خاص مأمور به یک جا جمع لیک از یکدیگر دور
همه ثابت قدم در راز داری همه با یکدیگر درسازگاری
یکی آیینه ایشان را سپردی که خود دانی که زنگش چون ستردی
ز بیرون هر چه برقع برگشاده در آن آیینه عکسش اوفتاده
چنین آیینه‌ای آنرا که پیش است اگر خود بین شود برجای خویش است
دماغش را به مغز آراستی پوست دلی دادیش کاین خلوتگه دوست
ز دل راهی گشادی در دماغش فکندی آتش دل در چراغش
چراغش را خرد پروانه کردی ز رشکش عالمی دیوانه کردی
اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش لوای خدمتش دارند بر دوش