خواب دیدن منظور را و زنجیر پاره ساختن وصیت جنون در بیان مصر انداختن

دعایت می‌رساند خسته جانی اسیر درد دوری ، ناتوانی
که ای بی‌مهر دلداری نه این بود طریق و شیوه‌ی یاری نه این بود
مرا دادی ز غم سر در بیابان نشستی خود به بزم عیش شادان
نیامد از منت یک بار یادی که گویی بود اینجا نامرادی
منم شرمنده زین یاری که کردی همین باشد وفاداری که کردی
به من از راه و رسم غمگساری حکایتها که می‌کردی ز یاری
دلم می‌گفت با من کاین دروغست مکن باور که شمع بی‌فروغست
به حرفش خامه‌ی رومی نهادم زبان طعن بر وی می‌گشادم
ولی چون دور بزم دوری آراست سراسر هر چه دل می‌گفت شد راست
بگویم راست پر نا مهربانی نرنجی شیوه یاری ندانی
چه گفتم بود بیجا این حکایت مرا باید ز خود کردن شکایت
که شهری پر پری رخسار دیدم چنین بی‌مهر یاری برگزیدم
مرا هم نیست جرمی بیگناهم ز دست دل به این روز سیاهم
اگر دل پای بست او نمی‌بود مرا سر بر سر زانو نمی‌بود
چو گم گشت از جهان سودایی شب برون راند از پیش خورشید مرکب
غلامان پهلو از بستر کشیدند به جای خویش ناظر را ندیدند
نمودند از پی او ره بسی طی ولی از هیچ ره پیدا نشد پی
خوش آن کاو در بیابانی نهد رو که هرگز کس نیابد سر پی او
ز ابر دیده سیل خون گشادند خروشان روی درصحرا نهادند
خروش درد بر گردون رساندند ز طرف نیل سوی مصر راندند