دعایت میرساند خسته جانی
|
|
اسیر درد دوری ، ناتوانی
|
که ای بیمهر دلداری نه این بود
|
|
طریق و شیوهی یاری نه این بود
|
مرا دادی ز غم سر در بیابان
|
|
نشستی خود به بزم عیش شادان
|
نیامد از منت یک بار یادی
|
|
که گویی بود اینجا نامرادی
|
منم شرمنده زین یاری که کردی
|
|
همین باشد وفاداری که کردی
|
به من از راه و رسم غمگساری
|
|
حکایتها که میکردی ز یاری
|
دلم میگفت با من کاین دروغست
|
|
مکن باور که شمع بیفروغست
|
به حرفش خامهی رومی نهادم
|
|
زبان طعن بر وی میگشادم
|
ولی چون دور بزم دوری آراست
|
|
سراسر هر چه دل میگفت شد راست
|
بگویم راست پر نا مهربانی
|
|
نرنجی شیوه یاری ندانی
|
چه گفتم بود بیجا این حکایت
|
|
مرا باید ز خود کردن شکایت
|
که شهری پر پری رخسار دیدم
|
|
چنین بیمهر یاری برگزیدم
|
مرا هم نیست جرمی بیگناهم
|
|
ز دست دل به این روز سیاهم
|
اگر دل پای بست او نمیبود
|
|
مرا سر بر سر زانو نمیبود
|
چو گم گشت از جهان سودایی شب
|
|
برون راند از پیش خورشید مرکب
|
غلامان پهلو از بستر کشیدند
|
|
به جای خویش ناظر را ندیدند
|
نمودند از پی او ره بسی طی
|
|
ولی از هیچ ره پیدا نشد پی
|
خوش آن کاو در بیابانی نهد رو
|
|
که هرگز کس نیابد سر پی او
|
ز ابر دیده سیل خون گشادند
|
|
خروشان روی درصحرا نهادند
|
خروش درد بر گردون رساندند
|
|
ز طرف نیل سوی مصر راندند
|