بیا ای سیل اشک ناصبوری
|
|
میان ما و او مگذار دوری
|
به نوعی ساز راه کاروان گل
|
|
که نتوان کرد الا شهر منزل
|
اگر نبود مدد اشک نیازم
|
|
به کوی او که خواهد برد بازم
|
منم چون اشک خود در ره فتاده
|
|
به دشت ناامیدی سر نهاده
|
به نومیدی ز جانان دور گشته
|
|
وداعی هم ازو روزی نگشته
|
ز جانان با وداعی گشته قانع
|
|
ز آن هم بخت بد گردیده مانع
|
ز بخت خود مدام آزرده جانم
|
|
چه بخت است اینکه من دارم ندانم
|
نمیدانم چه بخت و طالع است این
|
|
چه اوقات و چه عمر ضایع است این
|
مرا افسوس چون نبود در ایام
|
|
که این اوقات را هم عمر شد نام
|
چنین با خویش بودش گفتگویی
|
|
از و در کوه و صحرا های و هویی
|
سیاه از گرد شد ناگه جهانی
|
|
برون از گرد آمد کاروانی
|
به یک جا بار بگشودند بودند
|
|
به حرف آشنایی لب گشودند
|
ز رنج راه با هم راز گفتند
|
|
به هم احوال هر جا باز گفتند
|
به آنها بود سوداگر جوانی
|
|
اسیر داغ سودایش جهانی
|
متاع عشق را او گرم بازار
|
|
به سوز عشق او خلقی گرفتار
|
به چین هم مکتبی بودی به ناظر
|
|
شدی با او به مکتبخانه حاضر
|
چنان ناظر شد از دیدار او شاد
|
|
که گفتی عالمی را کس به او داد
|
ز هر جا گفتگویی کرد اظهار
|
|
سخن کرد آنگه از منظور تکرار
|
شد از بادام عنابش روانه
|
|
بهش نارنج گشت از ناردانه
|
به روی کهربا گوهر دوانید
|
|
به در یاقوت را در خون نشانید
|