ناقه‌ی خیال در وادی سخن راندن و لعبت نظم را در هودج اندیشه نشاندن در رفتن ناظر از اقلیم وصال و خیمه زدن در سرمنزل رنج و ملال

در نامی شود هر قطره باران ز ابرش چون سفر باشد به عمان
به کار خویش حیران ماند ناظر بسی ز آن حرف شد آشفته خاطر
نه روی آنکه گوید «نی» جوابش نه رای آنکه سازد «با» خطابش
برو درماند پیشش آخر کار جوابش گفت چون شد حرف بسیار
که مقصود پدر چون رفتن ماست ز ما بودن به جای خویش بیجاست
ز سر سازم به راه مدعا پای به جان خدمت کنم خدمت بفرمای
پدر زان گفتگو گردید خوشحال ز فکر کار او شد فارغ‌البال
طلب فرمود مرد کاردانی به غایت زیرکی بسیار دانی
ز گرم و سردعالم بوده آگاه جفای راه دیده گاه و بیگاه
به تاج خویش دادش سر بلندی به تشریف شریفش ارجمندی
پس آنگه گفت کای از کار آگاه ز دامان تو دست فتنه کوتاه
نماند بر تو پنهان این حکایت که ناظر راست سودای تجارت
چه باشد گر بود در خدمت تو به کام خود رسد از دولت تو
جوابش گفت مرد کار دیده که او را در قدم باشم به دیده
وزیر آماده کرد اسباب رهشان میسر شد وداع پادشهشان
پس آنگه بهر رفتن بار بستند به مرکبهای تازی برنشستند
ز شهر آورد ناظر روی در راه ز پس می‌دید و از دل می‌کشید آه
نظر سوی سواد شهر می‌کرد ز دل پر می‌کشید آه از سر درد
چو آن کش وقت رحلت کردن آید به عالم دیده‌ی حسرت گشاید
بیا وحشی کزین دیر غم آباد به رفتن گام بگشاییم چون باد