گهی در پهلوی هم جا گزینند
|
|
زمانی روبروی هم نشینند
|
بود دایم به مکتب درسشان حرف
|
|
کنند این نوع عمر خویشتن صرف
|
بدینسان حرف ها میکرد اظهار
|
|
که تا مجلس تهی گردد ز اغیار
|
از آن پس گفت تا داند خداوند
|
|
که بد میبینم او را حال فرزند
|
به دام عشق منظور است پا بست
|
|
زمام اختیارش رفته از دست
|
اگر یک لحظه حاضر نیست منظور
|
|
از او افتد به مکتبخانه سد شور
|
نشیند گوشهای از غصه دلتنگ
|
|
ز دلتنگی بود با خویش در جنگ
|
گزد انگشت چندانی که در مشت
|
|
سیه سازد چو نوک خامه انگشت
|
دمی بندد ز تکرار سبق لب
|
|
که من دیگر نمیآیم به مکتب
|
زمانی در گریبان آورد سر
|
|
گهش چون حلقه ماند چشم بر در
|
چو منظور از در مکتب درآید
|
|
نماند رنج و اندوهش سرآید
|
درآید در مقام همزبانی
|
|
کند آهنگ عیش و شادمانی
|
غرض کز خواندن درس است آزاد
|
|
بود درس آنچه هرگز نیستش یاد
|
شد از گفتار او دستور از دست
|
|
پی آزار ناظر از زمین جست
|
معلم دامنش بگرفت و بنشاند
|
|
حدیث چند از هر در بر او خواند
|
که اینها این زمان سودی ندارد
|
|
نمودش گر بود بودی ندارد
|
بباید چارهای کردن در این کار
|
|
که گرداند ازین بارش سبکبار
|
و گرنه کار او بد میشود زود
|
|
از این دردش نخواهد بود بهبود
|
ز هر بحثی حدیثی کرد اظهار
|
|
سخنها گفت در تدبیر این کار
|
پس آنگه خواست دستوری ز دستور
|
|
زمین بوسید و از دستور شد دور
|