محیط معرفت دل در بر او
|
|
کف دریای دین موی سر او
|
به قدی چون کمان در چله دایم
|
|
بنای گوشه گیری کرده قایم
|
چو رخ بنمود آن پیر فتاده
|
|
ز اسب خویشتن شه شد پیاده
|
شه و دستور در پایش فتادند
|
|
نقاب از روی راز خود گشادند
|
به و ناری برون آورد درویش
|
|
از آنها داشت هر یک را یکی پیش
|
نظر زان نار خرم گشت بسیار
|
|
که روشن دید شمع بخت از آن نار
|
پس آنگه داد ایشان را بشارت
|
|
که بر چیزیست آن هر یک اشارت
|
وزیر از به بسی چون نار خندید
|
|
که درد خویشتن را زان بهی دید
|
به خسرو مژدهی آن میدهد نار
|
|
که گردد گلبن بختش گران یار
|
به تخت دور در کم روزگاری
|
|
از و سر بر فرازد تاجداری
|
خدا بخشد به دستور خداوند
|
|
در این گلزار یک نخل برومند
|
ولی باشد چو به با چهره زرد
|
|
ز آه عاشقی رخسار پر گرد
|
دل دستور خرم بود از آن به
|
|
که دردش میشود گویا از آن به
|
ولی در نار حرف پیرش انداخت
|
|
چو شمع از بار غم دلگیرش انداخت
|
بلی بوی بهی نبود در آن باغ
|
|
ز نارش نیست یک دل خالی از داغ
|
در این گلشن که خندان گشت چون نار
|
|
که چشم از خون نگشتش ناردان بار
|
به نزدیکش دمی چون آرمیدند
|
|
دعا گویان از او دوری گزیدند
|
سوی بستانسرای خویش راندند
|
|
برای میوه نخل نو نشاندند
|
از آن مدت چو شد نه ماه و نه روز
|
|
شبی سرزد و مهر عالم افروز
|
وزیر و شاه را زان مژده دادند
|
|
ز گنج سیم قفل زر گشادند
|