شکایت چند از گردون کند کس
|
|
چنین افتاده گردون چون کند کس
|
نه گردون این چنین افتاده اکنون
|
|
چنین بودهست تا بودهست گردون
|
تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ
|
|
که از رشکت هزاران را بود داغ
|
چرا چون جغد در جیب آوری سر
|
|
از این ویرانه یک دم سر بر آور
|
چو گشتی بینوا برکش نوایی
|
|
فکن در گنبد گردون صدایی
|
بلند آوازه ساز از نو سخن را
|
|
نوایی نو ده این دیر کهن را
|
بیاور در میان دلکش بیانی
|
|
که بشناسد ترا هر نکته دانی
|
گهر پاشی چو تو خاموش تا چند
|
|
صدف مانند بودن گوش تا چند
|
در این دریا که از در نیست آثار
|
|
درون پر گهر داری صدف وار
|
دهن بگشا و بنما گوهر خویش
|
|
مکن لب بستگی آیین از این بیش
|
چو ماند در صدف بسیار گوهر
|
|
به خاک تیره میگردد برابر
|
ازین درها که در گنجینه داری
|
|
چرا گوش جهان خالی گذاری
|
به این درها ترا چندین الم چیست
|
|
به جیبت اینقدرها خاک غم چیست
|
کسی کش آنقدرها گنج باشد
|
|
چرا از روزگارش رنج باشد
|
متاعت گر چه کاسد گشت بسیار
|
|
هنوزت میشود پیدا خریدار
|
در این سودا تو خود بی دست و پایی
|
|
وزین بی دست و پایی در بلایی
|
پی این جنس بازاری طلب کن
|
|
برای خود خریداری طلب کن
|
متاع خویش را آور به بازار
|
|
که جنس خوب بردارد خریدار
|
اگر یکجا کساد افتد متاعت
|
|
چرا باشد به بخت خود نزاعت
|
نه یک کشور در این دیرینه کاخ است
|
|
بود جایی دگر ، عالم فراخ است
|