به او دادی دبستان فلک را
|
|
نشاندی در دبستانش ملک را
|
به گلزار بهشتش ره نمودی
|
|
در آن باغ بر رویش گشودی
|
چو حورش برد از جا میل دانه
|
|
به عزم دانه چیدن شد روانه
|
ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس
|
|
به رخش راندنش بستند قسطاس
|
بسان خوشه کاه افشاند بر سر
|
|
ز بی برگی لباس برگ در بر
|
حدیث نا امیدی بر زبان راند
|
|
قدم از روضه رضوان برون ماند
|
نوای ناله بر گردون رسانید
|
|
به عزم توبه اشک خون فشانید
|
که یارب ظلم کرده بر تن خویش
|
|
ببخشا تا نمانم زار از این بیش
|
از آن قیدش به احسان کردی آزار
|
|
به خلعتهای عفوش ساختی شاد
|
اگر آدم بود پرورده تست
|
|
و گر عالم پدید آوردهی تست
|
تویی کز هیچ چندین نقش بستی
|
|
ز کلک صنع بر دیبای هستی
|
ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج
|
|
وز او دادی محیط چرخ را موج
|
به راهت کیست مه رو بر زمینی
|
|
چو من دیوانه گلخن نشینی
|
به گلخن گرنه از دیوانگی زیست
|
|
به روی او ز خاکستر نشان چیست
|
فلک را داغ خور بردل نهادی
|
|
ز بذرش پنبه بهر داغ دادی
|
بلی رسم جهانست اینکه هر روز
|
|
بود کم پنبهی داغ از دگر روز
|
درون شیشه چرخ مدور
|
|
ز صنعت بستهای گلهای اختر
|
ز شوقت کوه از آن از جا نجسته
|
|
که او را خارها در پا نشسته
|
تو بستی بر کمر گه کوه را زر
|
|
صدف را از تو درگوش است گوهر
|
ترا آب روان تسبیح خوانی
|
|
پیذکر تو هر موجش زبانی
|