رباعیات

یارب که بقای جاودانی بادا کامت بادا و کامرانی بادا
هر اشربه‌ای کز پی درمان نوشی خاصیت آب زندگانی بادا

عشرت بادا صبح تو و شام ترا آغاز تو را خوشی و انجام ترا
شبهای ترا باد نشاط شب عید نوروز ز هم نگسلد ایام ترا

شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا نگذاشت به درد دل افکار مرا
چون سوی چمن روم که از باد بهار دل می‌ترقد چو غنچه، بی‌یار، مرا

جان سوخت ز داغ دوری یار مرا افزود سد آزار بر آزار مرا
من کشتنیم کز او جدایی جستم ای هجر به جرم این بکش زار مرا

از بهر نشیمن شه عرش جناب بنگر که چه خوش دست به هم داد اسباب
گردید سپهر خیمه و انجم میخ شد سد ره ستون و کهکشان گشت طناب

اندر ره انتظار چشمی که مراست بی نور شد و وصال تو ناپیداست
من نام بگرداندم و یعقوب شدم ای یوسف من نام تو یعقوب چراست

آن سرو که جایش دل غم پرور ماست جان در غم بالاش گرفتار بلاست
از دوری او به ناخن محرومی سد چاک زدیم سینه جایش پیداست

پیوستن دوستان به هم آسان است دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمی‌دارم دوست از غایت تلخیی که در هجران است

شاها سربخت بر در دولت تست یک خیمه فلک ز اردوی شوکت تست
گر خیمه‌ی چرخ را ستونی باید اندازه ستون خیمه‌ی رفعت تست

اکسیر حیات جاودانم بفرست کام دل و آرزوی جانم بفرست
آن مایع که سرمایه‌ی عیش و طرب است آنم بفرست و در زمانم بفرست