ساربان گریه کنان بود چو محمل میبرد
|
|
راه میکرد گل و ناقه در آن گل میبرد
|
محمل قبلهی ارباب سخن بسته سیاه
|
|
میشد و آه کنانش به قبایل میبرد
|
روی صحرا خبر از عرصهی محشر میداد
|
|
اندر آن لحظه که محمل ز مقابل میبرد
|
سنگ بر سینه زنان ، اشک فشان ، جامه دران
|
|
ناقه خویش مراحل به مراحل میبرد
|
هر قدم خاک از ین واقعه بر سر میریخت
|
|
محملش را ز اعالی به اسافل میبرد
|
در دلش بود که از دهر گرانی ببرد
|
|
بسکه بار غم از ین واقعه بر دل میبرد
|
بسکه آشفته در آن بادیه ره میپیمود
|
|
در عجب بود که چون راه به منزل میبرد
|
محمل آمد به در شهر مباشید خموش
|
|
سینهها را بخراشید و برآرید خروش
|
کاه پاشید به سر ، نالهی جانکاه کنید
|
|
خلق را آگه ازین ماتم ناگاه کنید
|
بدوانید به اطراف جهان پیک سرشک
|
|
همه را ز آفت این سیل غم، آگاه کنید
|
کوچهها را چو ره کاهکشان گردانید
|
|
مشعلی چند چو خورشید پر ازکاه کنید
|
تا به دامن همه چون شده گریبان بدرید
|
|
عالم از آتش دل بر علم آه کشید
|
خلق انبوه بریدند الفها بر سر
|
|
مشعل و شمع به این طایفه همراه کنید
|
آسمان مجمره افروخته میسازد عود
|
|
چشم بر مجمر افروختهی ماه کنید
|
در خور مرتبهی چرخ بلند است این کار
|
|
دست از پایه نعشش همه کوتاه کنید
|
نعش او را چو فلک قبله خود میخواند
|
|
چرخ بر دوش نهد وین شرف خود داند
|