در ستایش شاه غیاث‌الدین و شهزادگان

حبذا چتر واتاقی کاندر او نقاش چین حیرت افزاید به حیرت ، آفرین بر آفرین
کرده با نقش جدارش معجز عیسی قران بوده با صورت نگارش معجز مانی قرین
نغمه سازان نشاطش سال و مه مجلس طراز صف نشینان بساطش روز و شب عشرت گزین
در بساط صید گاهش دیده‌ی نظارگی منتظر کاینک جهد تیر از کمان ، صید از کمین
در نظر سیرش چنان آید ز دنبال گوزن کاین زمانش گوشت خواهد کند گویا از سرین
چشم آن دارد تماشایی که باد ار بگذارد بر درخت میوه دارش میوه ریزد بر زمین
بهر گل چیدن ز شاخ گلبنش نبود عجب دست اگر بی‌اختیار آید برون از آستین
یک سخن می‌گویم ای رضوان تکلف برطرف اینچنین جایی نداری در همه خلد برین
باغ عیش‌آباد هم جایی‌ست، جنت گر خوش است دیده‌ای آن بوستان ، این بوستان را هم ببین
چند طرحی گر بری زین باغ چندان نیست دور هست در فردوس طرح این عمارتها ضرور
عاجزم ، عاجز ، ز وصف مطبخ جان پرورش آری آری چون کنم وصفی که باشد در خورش
عقل را ترسم بلغزد پای و مستغرق شود گر رود در فکر آن یک لخت حوض مرمرش
روضه‌ی خلداست و مطبوخات او نزل بهشت و آن بلورین روضه اندر صحن حوض کوثرش
ای خوشا آن دستگاه کان ، که شد پرداخته اصلش از جنسی که فیروزه‌ست اصل گوهرش
مطبخی الحق که رضوان را میسر گرشود گاه آتش آورد ، گاهی بر خاکسترش
غیر رنگ آمیزی از مانی نیاید هیچ کار پیش دست نقش پردازان اطاق و منظرش
هست پنداری ز سمت الرأس تابان آفتاب در میان سقف رخشان پیکر گوی زرش
کس خصوصیات گوناگون او را درنیافت زانکه در حیرت بماند هر که آید از درش
اینهمه خوبی نبخشد دست صنعت خاک را هست این پیرایه‌ی خوبی ز جای دیگرش
مایه‌ی پیرایه‌ی او التفات شاه ماست آن که چرخش چون گدایان بر در مطبخ سراست