گله‌ی یار دل‌آزار

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم عاجزم چاره‌ی من چیست چه تدبیر کنم

نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است
جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است ترک زرین کمر موی میان بسیار است
با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو
از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو
خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو پند و مکن قصد دل‌آزرده‌ی خویش ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده‌ی خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم از سر کوی تو خودکام به ناکام روم
سد دعا گویم و آزرده به دشنام روم از پیت آیم و با من نشوی رام روم
دور دور از تو من تیره سرانجام روم نبود زهره که همراه تو یک گام روم
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد جان من این روشی نیست که نیکو باشد