مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست | عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست | |
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست | خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست | |
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست | چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست | |
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم | عاجزم چارهی من چیست چه تدبیر کنم |
□
نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است | گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است | |
جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است | ترک زرین کمر موی میان بسیار است | |
با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است | نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است | |
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند | قصد آزردن یاران موافق نکند |
□
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو | به کمند تو گرفتارم و میدانی تو | |
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو | داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو | |
خون دل از مژه میبارم و میدانی تو | از برای تو چنین زارم و میدانی تو | |
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز | از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز |
□
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت | دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت | |
گوشهای گیرم و من بعد نیایم سویت | نکنم بار دگر یاد قد دلجویت | |
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت | سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت | |
بشنو پند و مکن قصد دلآزردهی خویش | ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهی خویش |
□
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم | از سر کوی تو خودکام به ناکام روم | |
سد دعا گویم و آزرده به دشنام روم | از پیت آیم و با من نشوی رام روم | |
دور دور از تو من تیره سرانجام روم | نبود زهره که همراه تو یک گام روم | |
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد | جان من این روشی نیست که نیکو باشد |