بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او
|
|
چون به پای دار عبرت جا کند آن نابکار
|
از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز
|
|
سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار
|
کوه را گر بر کمر زد از کمر افتاد کوه
|
|
هست تیغ باطنش قائم مقام ذوالفقار
|
اطلس گردون به قد لامکان بودی بلند
|
|
گر ز قدر همتت میبود او را پود و تار
|
آسمان گر داشتی دستی چو دست همتت
|
|
بر سر قدر تو گوهرهای خود کردی نثار
|
میدهد عدل تو میلش از بروت شیر نر
|
|
میکشد چون سرمه آهو بره اندر مرغزار
|
روضه فردوس بزم تست کاندر ساحتش
|
|
هر چه در دل بگذرد حاضر شود بی انتظار
|
گر ز بزم خرمت بادی وزد در بوستان
|
|
آورد گلبن به جای گل لب پر خنده بار
|
دفتر جود خداوندان احسان نزد کیست
|
|
گو بیا و آنچه ارباب کرم دارد بیار
|
تا بیارم فصلی از جودت که دفتر را تمام
|
|
ز آب پیشانی بشوید بسکه گردد شرمسار
|
پیش دست گوهر افشانت که فوق دستهاست
|
|
وز گهرباریش پر در گشته دامان بحار
|
هست دریا کید و در یوزهی گوهر کند
|
|
اینکه بعضی ابر میخوانندش و بعضی بخار
|
دین پناها داورا شاها رعیت پرورا
|
|
باد بر دور تو یارب دور گیتی را مدار
|
رو به هر جانب که رخش عزم راند بخت تو
|
|
کامران آنجا روی آیی از آنجا کامکار
|
میروی اندر سر راه وداعت مرد وزن
|
|
پای در گل ماندهاند از آب چشم اشکبار
|
گرنه در زنجیر بودندی ز موج آب چشم
|
|
کس نماندی کز پیت نشتافتی دیوانه وار
|
خیمه تا بیرون زدی از شهر شهری کز خوشی
|
|
بود چون دارالقراری گشت چون دارالبوار
|
از برونش برنخیزد جز غریو الحذر
|
|
وز درونش برنیاید جز خروش الفرار
|
شد چنان آب و هوا موحش که نفرت میکند
|
|
طایران از شاخسار و ماهیان از جویبار
|
گر جدار و سقف را بودی در او پای گریز
|
|
این زمان در خانهها نی سقف ماندی نی جدار
|