در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران

در سر میدان چو خود را گرد کرده همچو گوی پای او از گوشه‌ی سم کرده گوشش را فکار
چشم تا بر هم زند بر جا نبیند نقش او گر مصور صورت او را نگارد بر جدار
تیزهوش و تیزبین و نرم موی و نرم رو خوش نشان و خوش عنان و راه دان و راهوار
با وجود آنکه چون کوه گرانش پیکریست از سبک خیزی نماند نقش پایش بر غبار
ای ز پای توسنت یک نعل زرین آفتاب کسمانش می‌نهد بر سر ز روی افتخار
اقتباس نور اگر از پرتو رایت کند تا ابد منفک نگرد روشنایی از شرار
تقویت چون یابد از حفظ تو تار عنکبوت نگسلد گر بختی ایام را باشد مهار
بسکه دور از اعتدال انداخت وقت امتزاج مایه‌ی ترکیب بدخواه ترا پروردگار
گر مزاج فاسدش گردد مثر در عدد مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار
ز آتش قهرت شراری گرددش قائم مقام فی‌المثل گر عنصر آتش کشد پا بر کنار
روز و شب روی تو بزم آرای عالم مثل مه چون قمر در چارده چون شمس در نصف النهار
روزگار از بهر چشم بخت بد خواهت نهاد خواب را در حقه‌های سر به مهر کو کنار
سعی نیسان و صدف شرط است با دیگر امور تا گهر گردد چو بارد مایه‌ی بحر از بخار
کو خواص دست تو تا ابر بی آن حل و عقد سازد از تأثیر آن هر قطره در شاهوار
زین تشبه چشم خصمت را نشاید ابر خواند کاین سفید و اشکریز است آن سیاه و اشکبار
اشتراکی هست اما این کجا ماند بدان چشم او گر ابر بودی نم که دیدی در بحار
داورا وحشی گر از لطف تو یابد تربیت ای بسا نقد سخن کز وی بماند یادگار
از من استعداد و از تو تربیت وز بخت سعی اهتمام از طبع و توفیق سخن از کردگار
گر مرتب گردد این اسباب در کم فرصتی بشنوی کز من چها در دهر یابد انتشار
طالع ناساز و بخت نامساعد چون مرا داد سر در وادی اندوه ازین خرم دیار