در بنایی که کند جنبش از آن رای مصیب
|
|
راستی لازمهی ذات خط پرگار است
|
پیش دستش که همه افسر عزت بخشد
|
|
زر چه کردهست ندانم که بدینسان خوار است
|
نقل حکمش نه همین مرکز کل دارد و بس
|
|
به امانت قدری نیز بر کهسار است
|
لامکان نیست بجز عرصه گه مضماری
|
|
گر همه جیش علو تو بدان مضمار است
|
کهکشان نیست بجز منتسخ تو ماری
|
|
که همه وصف ضمیر تو بر آن تومار است
|
خیمه جاه ترا در خور اجزای طناب
|
|
امتدادیست که آن لازمه مقدار است
|
قطرهای ریخت ز ابر اثر تربیتت
|
|
اصل آن نشو و نما گشت که در اشجار است
|
سینهی صاف تو و آن دل پوشندهی راز
|
|
طرفه جاییست که آیینه درو ستار است
|
قهرمانیست غضب پیشه جهان را سخطت
|
|
گرهی ابروی او های هوالقهار است
|
از نهیب تو نه تنها سر ظالم شده نرم
|
|
نرمی آنست که در گردن هر جبار است
|
چشمهی قهر تو را این یکی از بلعجبی است
|
|
که همه ماهی او افعی آتشخوار است
|
در تن آن که فلک زهر عناد تو نهاد
|
|
استخوان ریزه در او عقرب و شریان مار است
|
در کمانی که کشد تیر خلاف تو عدو
|
|
رخنهی جستن پیکان دهن سوفار است
|
باز را خون خورد از صولت انصاف تو کبک
|
|
رنگ خونش به همین واسطه در منقار است
|
بیخ آزار بدینگونه که انصاف تو کند
|
|
عنقریب است که هر گل که دمد بیخار است
|
شاخ گل لرزد از این بیم که عدلت گوید
|
|
غنچه از بهر چه مانند دل افکار است
|
چرخ گوید چه کشم پیش تو درهای نجوم
|
|
در زوایای ضمیر تو از این بسیار است
|
دهر گوید منم و بحر وجودی کان بحر
|
|
ابر احسان ترا مایه یک ادرار است
|
لامکان را پس ازین پرکند از منظر کاخ
|
|
دهر را همت عالی تو گر معمار است
|
یا مرنجان به رکاب زر خود کابلق چرخ
|
|
خوش بلند است ولیکن نه چنان رهوار است
|