در ستایش میرمیران

در بنایی که کند جنبش از آن رای مصیب راستی لازمه‌ی ذات خط پرگار است
پیش دستش که همه افسر عزت بخشد زر چه کرده‌ست ندانم که بدینسان خوار است
نقل حکمش نه همین مرکز کل دارد و بس به امانت قدری نیز بر کهسار است
لامکان نیست بجز عرصه گه مضماری گر همه جیش علو تو بدان مضمار است
کهکشان نیست بجز منتسخ تو ماری که همه وصف ضمیر تو بر آن تومار است
خیمه جاه ترا در خور اجزای طناب امتدادیست که آن لازمه مقدار است
قطره‌ای ریخت ز ابر اثر تربیتت اصل آن نشو و نما گشت که در اشجار است
سینه‌ی صاف تو و آن دل پوشنده‌ی راز طرفه جاییست که آیینه درو ستار است
قهرمانیست غضب پیشه جهان را سخطت گره‌ی ابروی او های هوالقهار است
از نهیب تو نه تنها سر ظالم شده نرم نرمی آنست که در گردن هر جبار است
چشمه‌ی قهر تو را این یکی از بلعجبی است که همه ماهی او افعی آتشخوار است
در تن آن که فلک زهر عناد تو نهاد استخوان ریزه در او عقرب و شریان مار است
در کمانی که کشد تیر خلاف تو عدو رخنه‌ی جستن پیکان دهن سوفار است
باز را خون خورد از صولت انصاف تو کبک رنگ خونش به همین واسطه در منقار است
بیخ آزار بدینگونه که انصاف تو کند عنقریب است که هر گل که دمد بی‌خار است
شاخ گل لرزد از این بیم که عدلت گوید غنچه از بهر چه مانند دل افکار است
چرخ گوید چه کشم پیش تو درهای نجوم در زوایای ضمیر تو از این بسیار است
دهر گوید منم و بحر وجودی کان بحر ابر احسان ترا مایه یک ادرار است
لامکان را پس ازین پرکند از منظر کاخ دهر را همت عالی تو گر معمار است
یا مرنجان به رکاب زر خود کابلق چرخ خوش بلند است ولیکن نه چنان رهوار است