دلارام ودل و جانم تو بودی
|
|
مراد از کفر و ایمانم تو بودی
|
وصالت همدم و همراز من بود
|
|
خیالت روز و شب دمساز من بود
|
به وصلت سال و مه در کامرانی
|
|
همیکردم به عشرت زندگانی
|
چنان در وصل تو خو کرده بودم
|
|
چنان مهرت به جان پرورده بودم
|
که گر یک لحظه بیرویت گذشتی
|
|
جهان برچشم من تاریک گشتی
|
به صد زاری برفتی هوشم از هوش
|
|
تنم در تاب رفتی سینه در جوش
|
کنون شد مدتی تا دورم از تو
|
|
بدل خسته به تن رنجورم از تو
|
برفتی و مرا تنها بماندی
|
|
چو مجنون بر سر راهم نشاندی
|
دلم در آتش سوزان فکندی
|
|
مرا در غصهی هجران فکندی
|
نهادی داغ هجران بر دل ریش
|
|
گرفتی چون دل ریشم سر خویش
|
تو آنجا خرم و شادان نشسته
|
|
من اینجا در غم از جان دست شسته
|
تو آنجا در نشاط و شادمانی
|
|
به عزت میگذاری زندگانی
|
من اینجا دیده بر راهت نهاده
|
|
به پیغام تو گوش جان گشاده
|
کجائی ای مداوای دل من
|
|
بیا بگشای از دل مشگل من
|
کجات آن هر زمان از دلنوازی
|
|
کجات آن در وفا گردن فرازی
|
کنون عمریست ای سرو قبا پوش
|
|
که رفتی و مرا کردی فراموش
|
نمیگوئی مرا بیچارهای هست
|
|
ز ملک عافیت آوارهای هست
|
اسیری دردمندی مهربانی
|
|
غریبی بیدلی بیخانمانی
|
ز خویش و آشنا بیگانه گشته
|
|
ز سودای غمم دیوانه گشته
|
نمیگوئی که روزی آرمش یاد
|
|
کنم جانش ز بند محنت آزاد
|