پیغام فرستادن عاشق بمعشوق

دلارام ودل و جانم تو بودی مراد از کفر و ایمانم تو بودی
وصالت همدم و همراز من بود خیالت روز و شب دمساز من بود
به وصلت سال و مه در کامرانی همی‌کردم به عشرت زندگانی
چنان در وصل تو خو کرده بودم چنان مهرت به جان پرورده بودم
که گر یک لحظه بی‌رویت گذشتی جهان برچشم من تاریک گشتی
به صد زاری برفتی هوشم از هوش تنم در تاب رفتی سینه در جوش
کنون شد مدتی تا دورم از تو بدل خسته به تن رنجورم از تو
برفتی و مرا تنها بماندی چو مجنون بر سر راهم نشاندی
دلم در آتش سوزان فکندی مرا در غصه‌ی هجران فکندی
نهادی داغ هجران بر دل ریش گرفتی چون دل ریشم سر خویش
تو آنجا خرم و شادان نشسته من اینجا در غم از جان دست شسته
تو آنجا در نشاط و شادمانی به عزت میگذاری زندگانی
من اینجا دیده بر راهت نهاده به پیغام تو گوش جان گشاده
کجائی ای مداوای دل من بیا بگشای از دل مشگل من
کجات آن هر زمان از دلنوازی کجات آن در وفا گردن فرازی
کنون عمریست ای سرو قبا پوش که رفتی و مرا کردی فراموش
نمیگوئی مرا بیچاره‌ای هست ز ملک عافیت آواره‌ای هست
اسیری دردمندی مهربانی غریبی بیدلی بی‌خانمانی
ز خویش و آشنا بیگانه گشته ز سودای غمم دیوانه گشته
نمیگوئی که روزی آرمش یاد کنم جانش ز بند محنت آزاد