سرآغاز

ز دور ار سرو بالائی ببیند به پایش در فتد دردش بچیند
چو دست نار پستانی بگیرد به پیش نار بستانش بمیرد
ز بهر خوبرویان جان ببازد به کفر زلفشان ایمان ببازد
تو گوئی عادت پروانه دارد به جان خویشتن پروا ندارد
من از افکار او پیوسته افگار من از تیمار او پیوسته بیمار
به نور چشم بیند هر کسی راه دل مسکین ز چشم افتاده در چاه
مرا دل کشت فریاد از که خواهم اسیر دل شدم داد از که خواهم؟
ز دست این دل دیوانه مستم درون سینه دشمن میپرستم
ندیده دانه‌ای از وصف دلدار به دام دل گرفتارم گرفتار
بدینسان خسته کسرا دل مبادا کسی را کار دل مشکل مبادا
ز دست دل شدم با غصه دمساز خدایا این دلم را چاره‌ای ساز
مرا دل در غم دلداری افکند به دام عشق گل رخساری افکند