سرآغاز

در او قبله‌ی اقبال بادا حریمش کعبه‌ی آمال بادا
گرم اقبال روزی یار گردد غنوده بخت من بیدار گردد
بر آن درگاه خواهم داد از این دل مسلمانان مرا فریاد از این دل
دلی دارم دل از جان برگرفته امید از کفر و ایمان برگرفته
دل ریشی غم اندوزی بلائی به دام عشق خوبان مبتلائی
دلی شوریده شکلی بیقراری دلی دیوانه‌ای آشفته کاری
دلی دارم غم دوری کشیده ز چشم یار رنجوری کشیده
دلی کو از خدا شرمی ندارد ز روی خلق آزرمی ندارد
مشقت خانه‌ی عشق آشیانی محلت دیده‌ی بی دودمانی
بخون آغشته ای سودا مزاجی کهن بیمار عشق بی علاجی
چو چشم شاهدان پیوسته مستی مغی کافر نهادی بت پرستی
چو زلف کافران آشفته کاری سیه روئی پریشان روزگاری
همیشه بر بلای عشق مفتون سراپای وجودش قطره‌ی خون
نباشد در پی مالی و جاهی نباشد هرگزش روئی به راهی
ز غم هردم به صد دستان برآید ز بهر خط و خالش جان برآید
ز شیدائی و خود رائی نترسد چو نادانان ز رسوائی نترسد
شود حیران هر شوخی و شنگی نباشد هرگزش نامی و ننگی
هرانکو داردش چون دیده در تاب نهانش را به خون دل دهد آب
درون خویش دائم ریش خواهد بلا چندانکه بیند بیش خواهد
همیشه سوگواری پیشه دارد همیشه عاشقی اندیشه دارد