ترجیع بند

صوفی افزوده بود مایه‌ی خویش در سر زهد و پارسائی کرد
هجر بر ما در طرب در بست وصلش آمد گره گشائی کرد
خیز تا چون ارادتش ما را سوی میخانه ره نمائی کرد
با مغان باده‌ی مغانه خوریم تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم

عشق گنجیست دل چو ویرانه عشق شمعیست روح پروانه
در بیابان عشق میگردد روح مدهوش و عقل دیوانه
دست تا در نزد به دامن عشق ره به منزل نبرد فرزانه
خرم آن عارفان که دنیا را پشت پائی زدند مردانه
آدم از دانه اوفتاده به دام آه از این دام وای از آن دانه
عمر در باختیم تا اکنون گه به افسون و گه به افسانه
بعد از امروز گر به دست آریم دامن یار و کنج میخانه
با مغان باده‌ی مغانه خوریم تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم

عقل را دانشی و رائی نیست بهتر از عشق رهنمائی نیست
طلب عشق و وصل ورزیدن کار هر مفلس و گدائی نیست
نام جنت مبر که عاشق را خوشتر از کوی یار جائی نیست
پای در کوی زهد و زرق منه کاندر آن کوی آشنائی نیست
بر در خانقه مرو که در او جز ریائی و بوریائی نیست
پیش ما مجلس شراب خوشست مجلس وعظ را صفائی نیست
راه میخانه گیر تا شب و روز چون در اسلامیان وفائی نیست
با مغان باده‌ی مغانه خوریم تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم