سپیدهدم که شهنشاه گنبد گردان
|
|
کشید تیغ و بر اطراف شرق گشت روان
|
سپهر غالیه سا و صبا عبیر آمیز
|
|
شمال مجمره گردان نسیم مژده رسان
|
ز بهر مقدم سلطان چرخ پرتو صبح
|
|
به سوی عرصهی خاور کشید شاد روان
|
طلوع کرده ز مشرق طلایهی خورشید
|
|
چو از بلاد حبش پادشاه ترکستان
|
بیمن دولت و اقبال شاه بنده نواز
|
|
مرا به جانب کرمان کشید بخت عنان
|
نظر گشادم و دیدم خجسته مملکتی
|
|
مقر جاه و جلال و مقام امن و امان
|
سواد او چو خم زلف حور عنبربار
|
|
هوای او چو دم باد صبح مشگ افشان
|
به هر طرف که روی سبزههای او خرم
|
|
به هر چمن که رسی غنچههای او خندان
|
ز آب صافی او غبطه میخورد کوثر
|
|
به لطف روضهی او رشگ میبرد رضوان
|
فضای او همه پر باغ و راغ و گلشن و کاخ
|
|
زمین او همه پر یاسمین و پر ریحان
|
گذشته تارک ایوانهای عالی او
|
|
ز اوج منظر برجیس و طارم کیوان
|
به اعتدال چنان فصلهای او نزدیک
|
|
که ایمنست در او برگ گل ز باد خزان
|
عجب نباشد اگر مرده زنده گرداند
|
|
نسیم چون کند اندر فضای او جولان
|
نظر به قلعهی او کن که از بلندی قدر
|
|
نه دست وهم بدو میرسد نه پای گمان
|
هم آستانهی او گشته با سپهر قرین
|
|
هم آستانهی او کرده با ستاره قران
|
ز شکل طاق و رواقش نشانهای شبدیز
|
|
ز وضع کنگرههایش نمونهای هرمان
|
همه خلایق او آنچنانکه خلق خورند
|
|
قسم به جان کریمان خطهی کرمان
|
همه وضیع و شریفش غریق ناز و نعیم
|
|
زیمن معدلت خسرو زمین و زمان
|
جلال دولت و دین پادشاه هفت اقلیم
|
|
که آفتاب بلند است و سایهی یزدان
|
سکندر آینه جمشید جاه و فرخ روز
|
|
فلک سریر و ملک خلق و آفتاب احسان
|