در مدح سلطان معزالدین اویس جلایری

تر دامنیست پیش وفای تو سر سبرک شوریده‌ایست پیش سخای تو شرمسار
مقصود کاینات وجود شریف تست ای کاینات را بوجود تو افتخار
روزیکه از خروش دلیران رزمگاه دریا به جوش آید و گردون به زینهار
سرهای سرکشان شود آن روز پایمال تنهای پردلان، شود آن روز خاکسار
از رعد کوس در سر گردون فتد طنین وز برق تیغ بر دل شیران فتد شرار
پیکان آب داده کند رخنه در زره نوک سنان نیزه ز جوشن کند گذار
سرها بسان ژاله فرو ریزد از هوا خونها بسان سیل درآید ز کوهسار
روزی چنین که کوه درآید به اضطراب از زخم تیر و هیبت شمشیر آبدار
گرد از یلان برآرد و افغان ز پردلان بازوی کامکار تو در قلب کارزار
تیغت ز خون پیکر گردان در آنزمان از کشته پشته سازد و از پشته لاله‌زار
شاها عبید آنکه ز جان مدح خوان تست هر چند قائلست به تقصیر به یشمار
دارد بسی امید به عالی‌جناب تو ای هر که در جهان به جنابت امیدوار
تا آب درگذر بود و باد در مسیر تا کوه راسکون بود و خاک را قرار
وین جرم نوربخش که خورشید نام اوست چندانکه گرد مرکز خاکی کند گذار
بادا همیشه جاه و جلال تو بر مزید بادا مدام دولت و عمر تو پایدار
پیوسته باد رای ترا یمن بر یمین هواره باد عزم ترا یسر بر یسار