گهی به بوسهای از لعل او شود قانع
|
|
گهی به نقطهای از لعلش اختصار کند
|
گهی حکایت عیش گذشته گوید باز
|
|
گهی شکایت احداث روزگار کند
|
دمی ز نغمهی نی نالهی حزین شنود
|
|
دمی به ساغر می چارهی خمار کند
|
نه همچو من که درونم بسوزد آتش شوق
|
|
چو یاد صحبت یاران غمگسار کند
|
کنار من شود از خون دیده مالامال
|
|
دل رمیده چو یاد دیار و یار کند
|
در این غریبی و آوارگی چنین که منم
|
|
مرا به لطف که پرسد که اعتبار کند
|
عبید را به از این نیست در چنین سختی
|
|
که تکیه بر کرم و لطف کردگار کند
|
نه بیش در طلب مال بیثبات رود
|
|
نه اعتماد بر این جاه مستعار کند
|
به آب توبه ز کار جهان بشوید دست
|
|
ز توشه درگذرد گوشه اختیار کند
|
به صدق روی دعا همچو جبرئیل امین
|
|
به سوی بارگه شاه و شهریار کند
|
مگر عنایت شاه جهان ابو اسحاق
|
|
دلش به عاطفت خود امیدوار کند
|
جمال دنیی و دین آنکه آسمان به لند
|
|
غبار درگه او تاج افتخار کند
|
یگانه حیدر ثانی که در زمان نبرد
|
|
ز تاب حملهی او کوه زینهار کند
|
جهان پناها هرکس که بختیار بود
|
|
دعای جان تو سلطان بختیار کند
|
زمانه نام تو جمشید تاجبخش نهاد
|
|
فلک خطاب تو خورشیدکان یسار کند
|
خرد چو بازو و تیغ تو با خیال آرد
|
|
حدیث حیدر کرار و ذوالفقار کند
|
به روز معرکه بدخواه در برابر تو
|
|
چو روبهیست که با شیر کارزار کند
|
حسود جاه تو هرگه که پایهای طلبد
|
|
سیاست تو اشارت به پای دار کند
|
هزار حاتم طی را به گاه فیض سخا
|
|
به نان بحر نوال تو شرمسار کند
|
نه جرم در بر عفو تو ناامید شود
|
|
نه آز بر در بر تو انتظار کند
|