در مدح شاه شیخ ابواسحاق

گهی به بوسه‌ای از لعل او شود قانع گهی به نقطه‌ای از لعلش اختصار کند
گهی حکایت عیش گذشته گوید باز گهی شکایت احداث روزگار کند
دمی ز نغمه‌ی نی ناله‌ی حزین شنود دمی به ساغر می چاره‌ی خمار کند
نه همچو من که درونم بسوزد آتش شوق چو یاد صحبت یاران غمگسار کند
کنار من شود از خون دیده مالامال دل رمیده چو یاد دیار و یار کند
در این غریبی و آوارگی چنین که منم مرا به لطف که پرسد که اعتبار کند
عبید را به از این نیست در چنین سختی که تکیه بر کرم و لطف کردگار کند
نه بیش در طلب مال بی‌ثبات رود نه اعتماد بر این جاه مستعار کند
به آب توبه ز کار جهان بشوید دست ز توشه درگذرد گوشه اختیار کند
به صدق روی دعا همچو جبرئیل امین به سوی بارگه شاه و شهریار کند
مگر عنایت شاه جهان ابو اسحاق دلش به عاطفت خود امیدوار کند
جمال دنیی و دین آنکه آسمان به لند غبار درگه او تاج افتخار کند
یگانه حیدر ثانی که در زمان نبرد ز تاب حمله‌ی او کوه زینهار کند
جهان پناها هرکس که بختیار بود دعای جان تو سلطان بختیار کند
زمانه نام تو جمشید تاج‌بخش نهاد فلک خطاب تو خورشیدکان یسار کند
خرد چو بازو و تیغ تو با خیال آرد حدیث حیدر کرار و ذوالفقار کند
به روز معرکه بدخواه در برابر تو چو روبهیست که با شیر کارزار کند
حسود جاه تو هرگه که پایه‌ای طلبد سیاست تو اشارت به پای دار کند
هزار حاتم طی را به گاه فیض سخا به نان بحر نوال تو شرمسار کند
نه جرم در بر عفو تو ناامید شود نه آز بر در بر تو انتظار کند