ترا که گفت که با ما وفا نشاید کرد | دروغ گفت چه باشد چرا نشاید کرد | |
غلام لعل لب تست جان شیرینم | چنین حکایت شیرین کجا نشاید کرد | |
به بوسه قصد لبت کردم از میان چشمت | به غمزه گفت نشاید هلا نشاید کرد | |
میان موی و میان تو نکته باریکست | در آن میان سخن از لب رها نشاید کرد | |
هزار سال تنم گر ز تن جدا ماند | هنوز مهر تو از جان جدا نشاید کرد | |
حدیث درد دل مستمند و سینهی ریش | حکایتی است که در سالها نشاید کرد | |
مگر عبید به جان با لبم مضایقه کرد | که این به مذهب اصحابنا نشاید کرد |