دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود | دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود | |
جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده | دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود | |
میدید شمع در من و میسوخت تا به روز | زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود | |
از دیدهام خیال تو محروم گشت باز | کاطراف خانهاش همه دریا گرفته بود | |
میخواست خرمی که کند در دلم وطن | تا او رسید لشگر غم جا گرفته بود | |
صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد | گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بود | |
مسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک | او را غریب دیده و تنها گرفته بود |