نه به ز شیوهی مستان طریق ورائی هست | نه به ز کوی مغان گوشهای و جائی هست | |
دلم به میکده زان میکشد که رندان را | کدورتی نه و با یکدیگر صفائی هست | |
ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم | که در حوالی آن بوریا ریائی هست | |
گرت به دیر مغان ره دهند از آن مگذر | قدم بنه که در آن کوچه آشنائی هست | |
فراغ از دل درویش جو که مستغنی است | ز هرکجا که امیری و پادشاهی هست | |
به عیش کوش و مپندار همچو نااهلان | که عمر را عوض و وقت را قضائی هست |