رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت | چه چاره سازم از این پس چو چارهساز برفت | |
سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست | نموده روی به بیچارگان و باز برفت | |
به گریه چشمهی چشم بریخت چندان خون | که کهنه خرقهی سالوسم از نماز برفت | |
جز از خیال قد و زلف یار و غصهی شوق | دگر ز خاطرم اندیشهی دراز برفت | |
ز منع خلق از این بیش محترز بودم | کنون حدیث من از حد احتراز برفت | |
دریغ و درد که در هجر یار و غصهی دهر | برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت | |
عبید چون جرست ناله سود مینکند | چو کاروان جرس جمله بیجواز برفت |