تا چین آن دو زلف سمنسا پدید شد
|
|
در چین هزار حلقهی سودا پدید شد
|
دیشب نگار مهوش خورشید روی من
|
|
بگشود برقع از رخ و غوغا پدید شد
|
زلفت چو مار خم زد و عقرب طلوع کرد
|
|
روی چو مه نمود و ثریا پدید شد
|
اشکم ز دیده قصهی طوفان سوال کرد
|
|
چشمم جواب داد که از ما پدید شد
|
هست آن شرار سینهی فرهاد کوهکن
|
|
آن آتشی که از دل خارا پدید شد
|
آدم هنوز خاک وجودش غبار بود
|
|
کو را هوای جنت اعلی پدید شد
|
از آفتاب طلعت یوسف ظهور یافت
|
|
نوری که در درون زلیخا پدید شد
|
گلگون آب دیده چو از چشم ما بجست
|
|
مانند باد برسر صحرا پدید شد
|
از دود آه ماست که ابرآشکار گشت
|
|
و زسیل اشک ماست که دریا پدید شد
|
جانم شکنج زلف ترا عقد میشمرد
|
|
ناگه دل شکستهام آنجا پدید شد
|
خواجو اگر چه شعر تو جز عین سحر نیست
|
|
بگذر ز سحر چون ید بیضا پدید شد
|