آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد | وان لحظه که بنشیند بس شور بپا خیزد | |
از خاک سر کویش خالی نشود جانم | گر خون من مسکین با خاک برآمیزد | |
ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده | باشد که دلم آبی برآتش غم ریزد | |
با صوفیصافی گو در درد مغان آویز | کان دل که بود صافی از درد نپرهیزد | |
گر چشم تو جان خواهد در حال بر افشانم | کانکش نظری باشد با چشم تو نستیزد | |
از خاک من خاکی هر خار که بر روید | چون بر گذرت بیند در دامنت آویزد | |
از بندگیت خواجو آزاد کجا گردد | کازاده کسی باشد کز بند تو نگریزد |