بوسعید مهنه در حمام بود
|
|
قایمیش افتاد و مرد خام بود
|
شوخ شیخ آورد تا بازوی او
|
|
جمع کرد آن جمله پیش روی او
|
شیخ را گفتا بگو ای پاک جان
|
|
تا جوامردی چه باشد در جهان
|
شیخ گفتا شوخ پنهان کردنست
|
|
پیش چشم خلق ناآوردنست
|
این جوابی بود بر بالای او
|
|
قایم افتاد آن زمان در پای او
|
چون به نادانی خویش اقرار کرد
|
|
شیخ خوش شد، قایم استغفار کرد
|
خالقا، پروردگارا ، منعما
|
|
پادشاها، کارسازا ، مکرما
|
چون جوانمردی خلق عالمی
|
|
هست از دریای فضلت شب نمی
|
قایم مطلق تویی اما به ذات
|
|
وز جوانمردی ببایی در صفات
|
شوخی و بیشرمی ما در گذار
|
|
شوخ ما با پیش چشم ما میار
|