در رهی میرفت پیری راهبر
|
|
دید از روحانیان خلقی مگر
|
بود نقدی سخت رایج در میان
|
|
میربودند آن ز هم روحانیان
|
پیر کرد آن قوم را حالی سال
|
|
گفت چیست این نقد برگویید حال
|
مرغ روحانیش گفت ای پیرراه
|
|
دردمندی میگذشت این جایگاه
|
برکشید آهی ز دل پاک و برفت
|
|
ریخت اشک گرم بر خاک و برفت
|
ما کنون آن اشک گرم و آه سرد
|
|
میبریم از یک دگر در راه درد
|
یا رب اشک و آه بسیاریم هست
|
|
گر ندارم هیچ این باریم هست
|
چون روایی دارد آنجا اشک راه
|
|
بنده دارد این متاع آن جایگاه
|
پاک کن از آه صحن جان من
|
|
پس بشوی از اشک من دیوان من
|
میروم گم راه، ره نایافته
|
|
دل چو دیوان جز سیه نایافته
|
ره نمایم باش و دیوانم بشوی
|
|
از دو عالم تختهی جانم بشوی
|
بینهایت درد دل دارم ز تو
|
|
جان اگر دارم خجل دارم ز تو
|
عمر در اندوه تو بردم به سر
|
|
کاشکی بودیم صد عمر دگر
|
تا در اندوهت به سر میبردمی
|
|
هر زمان دردی دگر میبردمی
|
ماندهام از دست خود در صد ز حیر
|
|
دست من ای دست گیر من تو گیر
|